What do you think?
Rate this book
145 pages, Hardcover
First published August 16, 2018
Three times he asked me to finish him off, three times I refused. This was before, before I allowed myself to think anything I want. If I had been then what I've become today, I would have killed him the first time he asked, his head turned toward me, his left hand in my right.
وقتی به همه این بزدل ها فکر میکنم� نمیتوان� جلو خنده های خیلی خیلی بلندم در درون ذهنم را بگیرم.
جلو آدم ها جوری نمیخند� که در ذهنم میخند�. پدر پیرم همیشه به من میگف�: فقط بچه ها و دیوانه ها بی دلیل میخندن�. من دیگر بچه نیستم. به خداوندی خدا، جنگ یکهویی مرا بزرگ کرد، به خصوص بعد از مرگ مادمبا دیوپ، عزیزتر از برادرم. ولی به رغم مرگ او، بازهم میخند�. به رغم مرگ ژان باتیست، بازهم در ذهنم میخند�. برای مرگ دیگران فقط لبخند میزنم� به خود فقط اجازه میده� لبخند بزنم. به خداوندی خدا، هر لبخند لبخندی دیگر به دنبال دارد، مثل خمیازه به آدم هایی لبخند میزن� که حالم را بهتر میکنن� آنه� وقتی لبخند مرا میبینن� نمیتوانن� صدای قهقه هایم را که در ذهنم طنین میافکن� بشنوند. خدا را شکر، وگرنه مرا یک دیوانه عصبی قلمداد میکردن�.
آدم ها وقایع را به پیش نمیبرند� بلکه وقابع است که آدم ها را به پیش میبر�. وقایعی که به منظور برای هر انسانی اتفاق میافت� پیش از آن نیز برای انسان های دیگر اتفاق افتاده است. همه آنچه برای بشر اتفاق میافتد� قبلا نیز احساس شده است. هرچه در این دنیا بر سر ما بیاید، خواه خیلی مهم یا خیلی سودمند باشد، اتفاق جدیدی نیست. ما هستیم که احساس میکنی� آن اتفاق جدید است، چون هرکدام از ما منحصربهفر� هستیم، مثل برگ های یک درخت که هر کدام به رغم ظاهری مشابه غیر از برگ های دیگر همان درخت است.