Dandelion - قاصدک discussion
زنـدگی چیست؟
date
newest »

زندگی چیست؟
جرقـه آتشـی اسـت در شـب تـار
بخـار نفـس گـاو میشـی اسـت در زمستـان
سایـه کوتـاه علفـی اسـت که حرکـت می کنـد و در پرتـو خـورشـید فنـا می شـود
کروفت 1890
CROWFOOT
جرقـه آتشـی اسـت در شـب تـار
بخـار نفـس گـاو میشـی اسـت در زمستـان
سایـه کوتـاه علفـی اسـت که حرکـت می کنـد و در پرتـو خـورشـید فنـا می شـود
کروفت 1890
CROWFOOT

"اوشو"
**
سپاسگزارم

خطوطي كه هركدوم يه معنايي دارن
بعضي ها قشنگن و دلنشين
بعضي هام فقط روحمون رو فرسوده ميكنن

اهل كاشانم. روزگارم بد نيست. تكه ناني دارم، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستاني، بهتر از آب روان. و خدايي كه در اين نزديكي است: لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم. قبله ام يك گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده ي من. من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم. در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف. سنگ از پشت نمازم پيداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتي مي خوانم كه اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته ي سرو. من نمازم را، پي تكبيرة الاحرام علف مي خوانم، پي قد قامت موج. كعبه ام بر لب آب كعبه ام زير اقاقي هاست. كعبه ام مثل نسيم، مي رود باغ به باغ، مي رود شهر به شهر. حجر الاسود من روشني باغچه است.
اهل كاشانم پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ، مي فروشم به شما تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است دل تنهايي تان تازه شود. چه خيالي، چه خيالي، . . . مي دانم پرده ام بي جان است. خوب مي دانم، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم. نسبم شايد برسد به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك سيلك. نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد. پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف، پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي، پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد، آسمان آبي بود، مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد. پدرم وقتي مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال ازمن پرسيد:
چند من خربزه مي خواهي ؟ من ازاو پرسيدم:
دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد. تار هم مي ساخت، تار هم مي زد. خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود. باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه، باغ ما نقطه ي برخورد نگاه و قفس و آينه بود. باغ ما شايد، قوسي از دايره ي سبز سعادت بود. ميوه ي كال خدا را آن روز، مي جويدم در خواب. آب بي فلسفه مي خوردم. توت بي دانش مي چيدم. تا اناري تركي بر مي داشت، دست فواره ي خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد. شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت. فكر، بازي مي كرد زندگي چيزي بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار. زندگي در آن وقت، صفي از نور و عروسك بود. يك بغل آزادي بود. زندگي در آن وقت، حوض موسيقي بود.
طفل پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه ي سنجاقكها. بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر. من به مهماني دنيا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ايوان چراغاني دانش رفتم. رفتم از پله ي مذهب بالا. تا ته كوچه ي شك، تا هواي خنك استغنا، تا شب خيس محبت رفتم. من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سكوت خواهش، تا صداي پر تنهايي. چيزها ديدم در روي زمين: كودكي ديدم. ماه را بو مي كرد. قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد. نردباني كه از آن، عشق مي رفت به بام ملكوت. من زني را ديدم، نور در هاون مي كوبيد. ظهر در سفره ي آنان نان بود، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه ي داغ محبت بود. من گدايي ديدم، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته ي خربزه مي برد نماز بره اي را ديدم، بادبادك مي خورد. من الاغي ديدم، يونجه را مي فهميد. در چرا گاه نصيحت گاوي ديدم سير. شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: شما من كتابي ديدم، واژه هايش همه از جنس بلور. كاغذي ديدم، از جنس بهار. موزه اي ديدم، دور از سبزه، مسجدي دور از آب. سر بالين فقيهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سؤال. قاطري ديدم بارش انشا اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال. عارفي ديدم بارش تنناها ياهو.
من قطاري ديدم، روشنايي مي برد. من قطاري ديدم، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت. من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت) من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد. و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي خاك از شيشه ي آن پيدا بود: كاكل پوپك، خالهاي پر پروانه، عكس غوكي در حوض و عبور مگس از كوچه ي تنهايي. خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد. و بلوغ خورشيد. و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح. پله هايي كه به گلخانه ي شهوت مي رفت. پله هايي كه به سردابه ي الكل مي رفت. پله هايي كه به بام اشراق پله هايي به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين استكان ها را در خاطره ي شط مي شست. شهر پيدا بود: رويش هندسي سيمان، آهن، سنگ. سقف بي كفتر صدها اتوبوس. گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج. در ميان دو درخت گل ياس، شاعري تابي مي بست. پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد. كودكي هسته ي زردآلو را، روي سجاده ي بيرنگ پدر تف مي كرد. و بزي از ? خزر ? نقشه ي جغرافي، آب مي خورد. بند رختي پيدا بود: سينه بندي بي تاب. چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابيدن گاري چي، مرد گاري چي در حسرت مرگ. عشق پيدا بود، موج پيدا بود. برف پيدا بود، دوستي پيدا بود. كلمه پيدا بود. آب پيدا بود، عكس اشيا در آب. سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون. سمت مرطوب حيات. شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه ي زن. بوي تنهايي در كوچه ي فصل. دست تابستان يك بادبزن پيدا بود. سفر دانه به گل. سفر پيچك اين خانه به آن خانه. سفر ماه به حوض. فوران گل حسرت از خاك. ريزش تاك جوان از ديوار. بارش شبنم روي پل خواب. پرش شادي از خندق مرگ. گذر حادثه از پشت كلام. جنگ يك روزنه با خواهش نور. جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد. جنگ تنهايي با يك آواز. جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل. جنگ خونين انار و دندان. جنگ نازي ها با ساقه ي ناز. جنگ طوطي و فصاحت با هم. جنگ پيشاني با سردي مهر. حمله ي كاشي مسجد به سجود. حمله ي باد به معراج حباب صابون. حمله ي لشگر پروانه به برنامه ي دفع آفات. حمله ي دسته ي سنجاقك، به صف كارگر لوله كشي. حمله ي هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله ي واژه به فك شاعر. فتح يك قرن به دست يك شعر. فتح يك باغ به دست يك سار. فتح يك كوچه به دست دو سلام. فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي. فتح يك عيد به دست دو عروسك، يك توپ. قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر. قتل يك قصه سر كوچه ي خواب. قتل يك غصه به دستور سرود. قتل مهتاب به فرمان نئون. قتل يك بيد به دست دولت. قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ. همه ي روي زمين پيدا بود: نظم در كوچه ي يونان مي رفت. جغد در باغ معلق مي خواند. باد در گردنه ي خيبر، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند. روي درياچه ي آرام نگين، قايقي گل مي برد. در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود. مردمان را ديدم. شهرها را ديدم. دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم، خاك را ديدم. نور و ظلمت را ديدم. و گياهان را در نور، و گياهان را درظلمت ديدم. جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم. و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم. اهل كاشانم، اما شهرمن كاشان نيست. شهر من گم شده است. من با تاب، من با تب خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام. من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم. من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را، وقتي از برگي مي ريزد. و صداي، سرفه ي روشني از پشت درخت، عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ، چكچك چلچله از سقف بهار. و صداي صاف، باز و بسته شدن پنجره ي تنهايي. و صداي پاك، پوست انداختن مبهم عشق، متراكم شدن ذوق پريدن در بال و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم و صداي، پاي قانوني خون را در رگ. ضربان سحر چاه كبوترها، تپش قلب شب آدينه، جريان گل ميخك در فكر، شيهه ي پاك حقيقت از دور. من صداي وزش ماده را مي شنوم من صداي، كفش ايمان را در كوچه ي شوق. و صداي باران را، روي پلك تر عشق، روي موسيقي غمناك بلوغ، روي آواز انارستان ها. و صداي متلاشي شدن شيشه ي شادي در شب، پاره پاره شدن كاغذ زيبايي، پرو خالي شدن كاسه ي غربت از باد. من به آغاز زمين نزديكم. نبض گل ها را مي گيرم. آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه ي اشيا جاري است. روح من كم سال است. روح من گاهي از شوق، سرفه اش ميگيرد. روح من بيكار است: قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد. من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن. من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين. رايگان مي بخشد، نارون شاخه ي خود را به كلاغ. هر كجا برگي هست، شوق من مي شكفد. بوته ي خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن. مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم. مثل يك گلدان، مي دهم گوش به موسيقي روييدن. مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم. مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم. مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي. تا بخواهي خورشيد، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير. من به سيبي خوشنودم و به بوييدن يك بوته ي بابونه. من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم. من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي، ماه را نصف كند. من صداي پر بلدرچين را، مي شناسم، رنگ هاي شكم هوبره را، اثر پاي بز كوهي را. خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد، سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد، ماه در خواب بيابان چيست، مرگ در ساقه ي خواهش و تمشك لذت، زير دندان هم آغوشي. زندگي رسم خوشايندي است. زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ، پرشي دارد اندازه ي عشق. زندگي چيزي نيست، كه لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود. زندگي جذبه ي دستي است كه مي چيند. زندگي نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
زندگي، بعد درخت است به چشم حشره. زندگي تجربه ي شب پره در تاريكي است. زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد. زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد. زندگي ديدن يك باغچه از شيشه ي مسدود هواپيماست. خبر رفتن موشك به فضا، لمس تنهايي ماه، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر. زندگي شستن يك بشقاب است. زندگي يافتن سكه ي دهشاهي در جوي خيابان است. زندگي مجذور آينه است.
زندگي گل به توان ابديت، زندگي ضرب زمين د رضربان دل ما، زندگي هندسه ي ساده و يكسان نفس هاست. هر كجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است. چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچ هاي غربت ؟ من نمي دانم كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست. و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست. گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد. چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. واژه ها را بايد شست.
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد چترها را بايد بست، زير باران بايد رفت. فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد. با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت. دوست را، زير باران بايد ديد. عشق را، زير باران بايد جست. زير باران بايد با زن خوابيد. زير باران بايد بازي كرد. زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد. نيلوفر كاشت. زندگي تر شدن پي درپي، زندگي آب تني كردن در حوضچه ي اكنون است. رخت ها را بكنيم: آب در يك قدمي است. روشني را بچشيم. شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را. گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم. روي قانون چمن پا نگذاريم در موستان گره ذايقه را باز كنيم. و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد. و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ. و بياريم سبد ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز. صبح ها نان و پنيرك بخوريم. و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام. و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت. و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند. و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد. و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون. و بدانيم اگر كرم نبود، زندگي چيزي كم داشت. و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت. و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي مي گشت. و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده ي پرواز دگرگون مي شد. و بدانيم كه پيش از مرجان، خلائي بود در انديشه ي درياها. و نپرسيم كجاييم، بو كنيم اطلسي تازه ي بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره ي اقبال كجاست. و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي. چه شبي داشته اند. پشت سرنيست فضايي زنده. پشت سر مرغ نمي خواند. پشت سر باد نمي آيد. پشت سرپنجره ي سبز صنوبر بسته است. پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است. پشت سرخستگي تاريخ است. پشت سرخاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد. لب دريا برويم، تور در آب بيندازيم و بگيريم طراوت را از آب. ريگي از روي زمين برداريم وزن بودن را احساس كنيم. بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم ( ديده ام گاهي در تب، ماه مي آيد پايين، مي رسد دست به سقف ملكوت. ديده ام، سهره بهتر مي خواند. گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است. گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابرشده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس) و نترسيم از مرگ ( مرگ پايان كبوتر نيست. مرگ وارونه ي يك زنجره نيست. مرگ در ذهن اقاقي جاري است. مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد. مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد. مرگ با خوشه ي انگور مي آيد به دهان. مرگ در حنجره ي سرخ ـ گلو مي خواند. مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است. مرگ گاهي ريحان مي چيند. مرگ گاهي ودكا مي نوشد. گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد. و همه مي دانيم ريه هاي لذت، پراكسيژن مرگ است) در نبنديم به روي سخن زنده ي تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم. پرده را برداريم: بگذاريم كه احساس هوايي بخورد. بگذاريم بلوغ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند. بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند. چيز بنويسد. به خيابان برود. ساده باشيم. ساده باشيم چه در باجه ي يك بانك چه در زير درخت. كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ، كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم. پشت دانايي اردو بزنيم. دست در جذبه ي يك برگ بشوييم و سر خوان برويم. صبح ها وقتي خورشيد، در مي آيد متولد بشويم. هيجان ها را پرواز دهيم. روي ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم. آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي. ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم. بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم. نام را باز ستانيم از ابر، ازچنار، از پشه، از تابستان. روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم. در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم. كار ما شايد اين است كه ميان گل نيلوفر و قرن پي آواز حقيقت بدويم
صدای پای آب
سهراب سپهری

كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
مآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند
آ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
تولّدی دیگر
فروغ فرخزاد

روى آن نوشته شده بود:
«ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در
مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشو� دعوت مىکني�.»
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدن� امّا پس از مدتى،
کنجکاو مىشدن� که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنه� در اداره مىشد� که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که
جمعيت زياد مىش� هيجان هم بالا مىرف�. همه پيش خود فکر مىکردن�:
«اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتن� و وقتى به درون تابوت
نگاه مىکردن� ناگهان خشکشان مىز� و زبانشان بند مىآم�.
آينها� درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد� تصوير
خود را مىدي�. نوشتها� نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مىتوان� مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود
شما. شما تنها کسى هستيد که مىتواني� زندگىتا� را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد
که مىتواني� بر روى شادىها� تصورات و موفقيتهايتا� اثر گذار باشيد. شما تنها کسى
هستيد که مىتواني� به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيس تان، دوستانتان، والدينتان� شريک زندگىتا� يا محل کارتان
تغيير مىکند� دستخوش تغيير نمىشو�. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکن� که شما
تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى
هستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشي�.
مهمتري� رابطها� که در زندگى مىتواني� داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکنه� و چيزهاى از دست داده نهراسيد.
خودتان و واقعيتها� زندگى خودتان را بسازيد.
دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنه� اعتقاد دارد را به او باز مىگردان�.
تفاوته� در روش نگاه کردن به زندگى است.»

پریشانم،
چه میخواهی� تو از جانم؟!
مرا بی آنک� خود خواهم اسیر زندگی کرد�.
خداوندا!
اگر روزی � عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تک� نانی
ب� زیر پای� نامردان بیاندازی�
و شب آهسته و خسته
تهی� دست و زبان بسته
به سوی خان� باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگوی�
نمیگویی�!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه� دیوا� بگشایی
لبت بر کاسهی� مسی� قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفت�
عمارتها� مرمری� بینی�
و اعصابت برای� سکهای� اینس� و آنس� در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگوی�
نمیگویی�!
خداوندا!
اگر روزی� بشر گردی�
ز حال بندگانت با خبر گردی�
پشیمان میشوی� از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی� که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکش� آنکس که انسان است و از احساس سرشار است�
شریعتیکارو

با سپاس ِ فراوان

ممنون ساناز ی جونم
ساینا جان مطلب شما هم خیلی جالب بود
هرچند قبلا خونده بودمش ولی تداعی جالبی بود
صدای پای سهراب مثل همیشه برام الهام بخش بود
ممنون مهیار خان

:P"
مگه ميشه آدم از سراسر زندگي بيزار باشه؟يعني هيچي وجود نداره توي اين زندگي؟
هيچيه هيچيه؟
كه منجر به اين ميشه از سراسر زندگي بيزا باشيم؟
زندگي كه يه بعد نداره اونم فقط بعد بد
توش يه دنيا چيزه

اگر قبول کنیم اینجا خونه ی ما نیست،سراسر زندگی رنج دوری از خونه ست.

Saeedeh wrote: "Ali wrote: "زندگی...پنج حرفی است که از آن بیزارم."
بيزاريچرا"
من نیازی نمی بینم به این بحث داخل شم.
بيزاريچرا"
من نیازی نمی بینم به این بحث داخل شم.
،زندگی ، یعنی هروقت دلت خواست نمام کارهاتو کنار بذاری روی مبل بشینی، پاهاتو به میز تکیه کنی و در کمال ارامش یک فنجان چای با طعم نعناع نوش جان کنی

اگه زيبايي ببينم ، زيباست
اگه تلخ ببينم ، تلخه
اگه خودمو خوشبخت ببينم ، خوشبختم
و اگر سراسر اين دنيا را سياه ببينم ، سيه روزم
خدايا ، ايمان دارم كه هيچ كار تو بيهوده نيست ، پس
خلقت من هم دليلي داره
كمكم كن تا برسم به اون هدف و به اون راهي كه بايد ،
پوچي از مغز كوچك ماست ، نه از حكمت بينهايت تو

شدت دلبستگیهایتان به زندگی و اجزای آن هر چه بیشتر باشد ، گستره و عمق خوشبختی و سعادتمندیتان کمتر خواهد بود . اگر نیازمندیهایتان را در زندگی به حداقل برسانید ، از آنچه دارید بیشترین لذت را خواهید برد .
وقتی به آنچه دارید قانع هستید و آرزوی نداشته ها ، روح و روانتان را آزار نمی دهد ، هیچ کمبودی را احساس نخواهید کرد و به راستی که شما ، غنی ترین و ثروتمند ترین مردمان روزگار خویش خواهید بود .
هر روز زندگی خود را با جستجو آغاز کنید . به دنبال کسانی باشید که کلام تسلی بخش شما ، نگاه محبت آمیزتان و پیام امید بخشتان ، زندگی شان را متحول خواهد ساخت . آنگاه از بخشش سخاوتمندانه هر آنچه در توان دارید ، دریغ نورزید . فراموش نکنید که در لبخند شما ، قدرتی نهفته است که می تواند همچون خورشید ، گرما بخش دلهای فسرده و نومید باشد .
زندگی، چیز ساده ایست که بسیاری از ما به دست خود آن را پیچیده و دشوار می کنیم
.....

زندگی اقیانوسی است پر از ماهی و غور و پر از شن، پر جلبک و بهم خوردن امواج خروشان خیال
دل سپردن به چنین امواجی کار هر ماهی نیست
ضربه هایی به تمامیت مرگ و سقوطی پر امواج تنیدن به زوال
زندگی آسان نیست
زندگی نیست رسیدن به خیالی واهی
و به یک جنگل نزدیک به یک آبادی
زندگی شاید در قدقد یک مرغ مریض
یا که در باغی، پای جویی، علفی
در نفس مرد گدای سر حوض مسجد
یا که در همهمه یک مجلس بزم
یا که در شعر پلاسیده من
یافت شود
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کین جاست
آسمان باز ، آفتاب زر
باغ های گل ، دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
خواب گندمزار در چشمه ی مهتاب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن،
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
آری آری زندگی زیباست!
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش
در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگانی شعله می خواهد
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان!
جنگل ، ای روییده ی آزاده
سر بلند و سبز باش!
ای جنگل انسان ، ای جنگل انسان!
سیـاوش کسـرایـی
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کین جاست
آسمان باز ، آفتاب زر
باغ های گل ، دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
خواب گندمزار در چشمه ی مهتاب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن،
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
آری آری زندگی زیباست!
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش
در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگانی شعله می خواهد
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان!
جنگل ، ای روییده ی آزاده
سر بلند و سبز باش!
ای جنگل انسان ، ای جنگل انسان!
سیـاوش کسـرایـی
علی(ع) می فرماید : من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا !!
از ایشان پرسیدند : مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟
فرمود: دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی ، نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!
از ایشان پرسیدند : مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟
فرمود: دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی ، نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!
ارمـغــــان wrote: "علی(ع) می فرماید : من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا !!
از ایشان پرسیدند : مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟
فرمود: دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی ، نگریستن در چشم کودک یتیمی ..."
علی شوق نگریستن آن یتیم را به امت گوشزد می کند ولی شخصی مثل من با دیدن چشمهای یک یتیم به یک فقیر هزار و یک دلیل برای چه شدن که این شدن می بینم و از خلقت و زندگی و .. بیزار میشوم.
این فرق من و علی
از ایشان پرسیدند : مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟
فرمود: دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی ، نگریستن در چشم کودک یتیمی ..."
علی شوق نگریستن آن یتیم را به امت گوشزد می کند ولی شخصی مثل من با دیدن چشمهای یک یتیم به یک فقیر هزار و یک دلیل برای چه شدن که این شدن می بینم و از خلقت و زندگی و .. بیزار میشوم.
این فرق من و علی

اگر چه با دل پرخون اگر چه در بن بست
همین که دل به نگاه تو بسته ام زیباست
تمام وسوسه ی زنده ماندنم این است
من و تو از نفس گرم عشق می گفتیم
که عقل با سبدی نان به جمعمان پیوست
نگاه های تو رفتند و من غریب شدم
و بند بند دلم زیر بار درد گسست
دوباره دست به دامان عشق خواهم شد
چرا که در قفس عقل میروم از دست
تمام............
نقطه چین یعنی:
که بغض راه گلوی مرا بست
....
نگرش "جبران خلیل جبران " نیز مانند همیشه براساس عشق بنیان نهاده شده و می سراید :
به شما گفته شده که زندگی تاریکی است.
من می گویم : زندگی براستی تاریکی است ! مگر آن که شوق و کششی باشد ،
و هر گونه شوقی نابیناست ، مگر آن که دانشی باشد و هر گونه دانشی بیهوده است ، مگر آن که کاری باشد .
و هر کاری میان تهی است ، مگر آن که عشقی باشد .
و هنگامی که با عشق زندگی می کنید ، خود را به خود و به یکدیگر و به خداوند پیوند می دهید !
به شما گفته شده که زندگی تاریکی است.
من می گویم : زندگی براستی تاریکی است ! مگر آن که شوق و کششی باشد ،
و هر گونه شوقی نابیناست ، مگر آن که دانشی باشد و هر گونه دانشی بیهوده است ، مگر آن که کاری باشد .
و هر کاری میان تهی است ، مگر آن که عشقی باشد .
و هنگامی که با عشق زندگی می کنید ، خود را به خود و به یکدیگر و به خداوند پیوند می دهید !
زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست!