Mười hai truyện ngắn trong tập truyện ngắn đã phác ho� rõ nét chân dung những con người tràn đầy hy vọng phù phiếm hay mang nỗi thất vọng nặng n�. H� không phải là những người hùng, h� ch� đơn thuần là con người. H� không tìm cách thay đổi th� giới. Chúng ta vẫn gặp h� hàng ngày nhưng không h� chú ý đến h�, không h� đ� tâm đến gánh nặng tình cảm mà h� đang mang và bỗng nhiên tất c� được hiện diện dưới ngòi bút vô cùng tinh t� của Anna Gavalda. Thông qua hình ảnh những con người đó, Gavalda đã gián tiếp làm sáng t� cuộc sống của chính chúng ta�
“Tôi gặp g� mọi người. Tôi quan sát h�. Tôi hỏi xem buổi sáng h� thức dậy lúc mấy gi�, h� làm ngh� gì đ� sinh sống và chẳng hạn như h� thích ăn món gì tráng miệng. Tiếp theo đó, tôi nghĩ v� h�. Tôi lại hình dung ra khuôn mặt, đôi bàn tay và thậm chí c� màu sắc đôi tất h� mang dưới chân. Tôi nghĩ đến h� suốt hang tiếng đồng h�, thậm chí hàng năm trời, th� rồi một ngày kia, tôi th� viết v� h�.� � Anna Gavalda
Năm 1999, Anna Gavalda nhận Giải thưởng RTL � giải thưởng văn học dành cho tác phẩm viết bằng tiếng Pháp do đài phát thanh RTL và tạp chí Lire bình chọn � cho tập truyện ngắn Giá đâu đó có người đợi tôi. Tác phẩm này nằm trong danh sách bán chạy nhất trong nhiều tháng liền và được chuyển ng� ra ba mươi th� tiếng khác trên th� giới.
“Đ� hầu như không là gì c�, đó thuộc v� ngh� thuật vĩ đa�. T� lối viết nh� nhàng, tuyệt vời và mỉa mai hài hứơc đến lạnh lung tới trái tim đau kh� đã tạo ra những cảm xúc thật khó phai và khiến ta xáo động. Anna Gavalda, cô ấy thật tuyệt vời.� � Télérama
“Tất c� thật tuyệt vời, chất axít-ăn-mòn-làm-căng-thẳng-thần-kinh trong các tác phẩm của Anna Gavalda. Nhưng hãy thật cảnh giác, có th� đó là một cô gái phóng túng thất bại nhưng cũng có th� là một cô gái thành công…� � Dominique Durand (Canard Enchainé)
Anna Gavalda is a French teacher and award-winning novelist.
Referred to by Voici magazine as "a distant descendant of Dorothy Parker", Anna Gavalda was born in an upper-class suburb of Paris. While working as French teacher in high school, a collection of her short stories was first published in 1999 under the title "Je voudrais que quelqu'un m'attende quelque part" that met with both critical acclaim and commercial success, selling more than three-quarters of a million copies in her native France and winning the 2000 "Grand Prix RTL-Lire." The book was translated into numerous languages including in English and sold in twenty-seven countries. It was published to acclaim in North America in 2003 as "I Wish Someone Were Waiting for Me Somewhere." The book received much praise and is a library and school selection worldwide in several languages.
Gavalda's first novel, Je l'aimais (Someone I Loved) was published in France in February 2002 and later that year in English. Inspired by the failure of her own marriage, it too was a major literary success and a bestseller and was followed by the short (96 pages) juvenile novel 35 kilos d'espoir (95 Pounds of Hope) that she said she wrote "to pay tribute to those of my students who were dunces in school but otherwise fantastic people".
In 2004, her third novel, "Ensemble c'est tout," focused on the lives of four people living in an apartment house: a struggling young artist who works as an office cleaner at night, a young aristocrat misfit, a cook, and an elderly grandmother. The 600-page book is a bestseller in France and has been translated into English as Hunting and Gathering.
As of 2007, her three books have sold more than 3 million copies in France. Ensemble c'est tout was made into a successful movie in 2007 by Claude Berri, with Audrey Tautou and Guillaume Canet. The adaptation of her first novel, Je l'aimais, with Daniel Auteuil and Marie-Josée Croze, was filmed in 2009 by Zabou Breitman.
Divorced, and the mother of two, Gavalda lives in the city of Melun, Seine-et-Marne, about 50 km southeast of Paris. In addition to writing novels, she also contributes to Elle magazine.
Je Voudrais Que Quelqu'un M'attende Quelque Part = I Wish Someone Were Waiting for Me Somewhere, Anna Gavalda
I Wish Someone Were Waiting for Me Somewhere was first published in 1999 under the title Je Voudrais Que Quelqu'un M'attende Quelque Part that met with both critical acclaim and commercial success, selling more than three-quarters of a million copies in her native France and winning the 2000 Grand Prix RTL-Lire.
عنوانهای چاپ شده در ایران: «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»؛ «کاش کسی جایی منتظرم باشد»؛ نویسنده: آنا گاوالدا؛ تاریخ نخستین خوانش روز بیستم ماه ژانویه سال2007میلادی
داستانهای: «در حال و هوای سن ژرمن»؛ «سقط جنین»؛ «این مرد و زن»؛ «اپل تاچ»؛ «آمبر»؛ «مرخصی»؛ «حقیقت روز»؛ «نخ بخیه»؛ «پسر کوچولو»؛ «سال ها»؛ «تیک تاک»؛ و «سرانجام»؛
نقل از متن داستان کوتاه «در حال و هوای سن ژرمن»: (دیدم از دور میآید؛ نمیدانم، شاید حالت بی قید قدم زدنش توجهم را جلب کرد، یا لبه ی پالتویش، که گویی جلوتر از او حرکت میکرد ...؛ خلاصه در بیست متری او بودم، و خوب میدانستم، که از دستش نخواهم داد؛ چندان هم ناکام نماندم، به یک قدمی ام رسید، دیدم نگاهم میکند؛ لبخندی شوخ طبعانه زدم؛ از نوع لبخندهای الهه ی عشق «رومی»ها، که همچو تیری از کمان رها میشود؛ البته اندکی محافظه کارانه تر؛ او نیز به من لبخند زد، همانطور که به راهم ادامه میدادم، همچنان لبخند بر لب داشتم، به یاد «رهگذر بودلر» افتادم - کمی پیشتر که از «ساگان» گفتم: حتما متوجه شدید حافظه ی ادبی خوبی دارم!- آرامتر قدم برداشتم، سعی داشتم به یاد بیاورم...؛ زنی بلند بالا، باریک اندام، در پیراهن بلند سوگواری...؛ دنباله اش یادم نبود...؛ بعد از آن...؛ زنی عبور کرد، بله دست زیبایش را بلند کرد، ریسه ی گلی در دستش پیچ و تاب میخورد...؛ و در آخر، آه این تویی که دوستت میداشتم، ای کاش میدانستی؛ هر بار همین طور تمام میشود)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 17/07/1399هجری خورشیدی؛ 25/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
در فاصله دو - سه روز، سه رمان از آنا گاوالدا خواندم... فكر كنم طبيعي است كه سرم گيج ميرود! دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد، يك مجموعه داستان است. داستانهاي كوتاه عشقي. بعضي جاها نميشود خنده ات نگيرد.. اصلا اين عبارتها و تكه پراني هاي خنده دار جزو سبك آنا گاوالدا است. اما در كل، خيلي بد است كه دست نويسنده اي پيشت رو شود. ديگر وقتي ميخواهي كتاب بعديش را بخواني، از قبل ميداني كه حتما از خيانت عشقي، بسيااار حرف زده است... حتي گاهي اسم شخصيتهاي داستانش هم تكراري و شبيه همانهايي است كه در كتابهاي قبلي اش ديده اي. در داستانهاي آنا گاوالدا عاشق شدنهاي يكباره، سر به سنگ خوردن، به هم رسيدنهاي خيلي خيلي زودتر از آنچه فكرش را بكني، از هم جدا شدنهاي نه خيلي معقول.... جاي مشخصي دارند. بين سه رمان : من او را دوست داشتم/دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد/ گريز دلپذير؛ گريز دلپذير را به آن دوتاي ديگر ترجيح ميدهم.... اميدوارم كتاب بعدي كه ازش چاپ شد، حرف تازه داشته باشد. تم تكراري خيانت و عشق سطحي اش، اين قدر خودش را به رخ نكشد...
The title says it all. I'm lonely. So, I'm off to Cancun tomorrow to hospital and then Miami on the 27th and ... back on the dating apps. Maybe someday I will go to Miami and somebody will be waiting for me there. Or somewhere.
Richie wrote that he had read my letter over and over and over, and wanted to chat 'soon'. Soon is like tomorrow, never comes.
به من گفت از تو خواهشی دارم فقط یک خواهش. میخواه� بویت کنم. چون من جواب ندادم، اعتراف کرد که در همه� این ساله� دوست داشته بوی مرا حس کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دستهای� را ته جیب پالتویم نگه داشتم چون در غیر این صورت... رفت پشت من، روی موهای من خم شد. همانطو� پشت من ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی. بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را، با خیال راحت این کار را میکر�. نفس میکشی� و نگه میداش�. دستها� او هم در پشتش بود. بعد کراواتم را شل کرد و دو دوکمه� بالای پیراهن را باز کرد و با بینی سردش نفس کشید، نفس کشید، حالم خیلی بد بود، خیلی. تکان خوردم، خواستم برگردم. بلند شد، کف دستهای� را روی شانههای� گذاشت. گفت: لطفاً تکان نخور و برنگرد. - التماس میکن�. التماس میکن� تکان نخوردم. به هر حال دلم هم نمیخواس� برگردم چون نمیخواست� مرا با چشمها� از اشک پف� کرده و چانه� لرزان ببیند. مدت زیادی صبر کردم، بعد به سوی اتوموبیلم رفتم
صفحه� 146
پرنس دلربای من که گویی دوباره نیرو یافته بود هنگام قهوه نوشیدن به من نزدیکت� مینشیند� آنقد� نزدیک که دیگر حالا از جورابهای� مطمئن است. آری جوراب شلواری پوشیدها�. موهایم را بلند میکن� و گودی پشت گردنم را میبوس�. در گوشم نجوا میکن� که بلوار سنژرم� را میپرستد� همچنین شراب بورگنی و بستنی میوها� را. بریدگی کوچک روی چانها� را میبوس�. خیلی وقت است منتظر این لحظه بودهام� حالا زمان مناسب است... کارهای هنرمندانه را تحسین میکن�. بسیار محتاط، تقریباً نامحسوس، کاملاً حساب شده و اجرایی دقیق، بله همین� که پالتو را روی شانهها� لطیف و تسلیمم میگذارد� در چشم به هم� زدنی روی جیب داخلی کتش خم میشو� تا نیمنگاه� به پیامها� دریافتی تلفن همراهش بیندازد. به ناگاه همه� حواسم را باز مییاب�. خیانت. قدر ناشناسی. پس منِ بدبخت اینج� چه کار میکن�!؟ من که نزدیک بودم، شانههای� گرم و آرام و دستها� تو نزدیک. پس چه کردی؟ چه کار برایت مهمت� از دریافتِ لطف زنانه� من بود. آن هم زنی اینطو� رام؟ نمیتوانست� تلفن همراه لعنتیا� را بعداً وارسی کنی، دست کم بعد از عشق باختن با من؟ دکمهها� پالتویم را تا بالا میبند�
صفحه� 26
مجموعه داستان (دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد) برشها� کوتاهیس� از یک ساعت، یک روز و یا چند روز انسانهای� که دور و برمان هستند و یا خود من و شما. نمیشو� گفت داستانها� این مجموعه عالی هستند و یا خیلی خوب و حتی خوب، اما میتوا� اذعان کرد نویسندها� این داستانه� را نوشته که این کتاب، اولین کتاب اوست و تا این تاریخ کلاً در کارنامه� خود چهار کتاب دارد که دو عنوان از آنه� به فارسی برگردانده شده و انتظار میرو� در کتابها� بعدی خوب یا خیلی خوب بنویسد
اگه به دید اولین کتاب منتشر شده از نویسنده بخونیمش، خیلی امیدوارکننده ـست. ولی کلی بخوایم ببینیم، یه سری مشکلاتی هم دارن. مثلاً نزدیک بودن ِ طیف داستان ها به هم. همه شون درباره عشق و روابط بودن. مشکل دیگه اینکه شخصیت های مرد، مردونه نبودن! کار سختیه که بخوای با دید جنس مخالفت بنویسی، اونم تو آثار اولت. ولی آنا گاوالدا این کارو کرده. ما وجه تمایزی نمی بینیم بین شخصیت پردازی زن ها و مردها. حتی یه جاهایی دغدغه ها اونقد شبیه به هم هستن که تو تشخیص جنسیت شخصیت ها به مشکل برمیخوریم! به هر حال همه میدونیم که مردها و زن ها یه تفاوت هایی دارن. داستان ها خیلی عادی و آروم و چخوفی بودن. البته چندجایی حرکت های قشنگی هم زد نویسنده که احتمالاً به دلیل کم تجربگی و خام دستی، قوت و قدرت نگرفتن. ولی چشم ِ منو گرفت. مثلاً جریان تصادف ِ اون دو تا پسرهای مستی که از مهمونی میومدن و نتونسته بودن دوست دختر تور بزنن و به جاش درگیر یه گراز شدن. :)) اون یکی از بهترین داستان های این مجموعه بود. یا اون داستانی که در مورد یه مردی بود که با دو تا خواهرهاش زندگی میکرد. چقد با اینکه فضا و فرهنگش متفاوت بود، برای من قابل لمس بود. چقد احساس میکردم تو فضائم. و پایان بندی فوق العاده ای هم داشت. اما خب دو- سه تا داستان هم بودن که من خوندم و گفتم خب، همین؟ نکنه من بد خوندم؟ شایدم من بد خوندم. ولی کلاً.. همینا
از متن کتاب: به او گفتم: فقط یک دلیل بیاورید تا دعوتتان برای شام را قبول کنم. گفت: فقط یک دلیل... خدای من... چه کار سختی...
نگاهش کردم، با خنده. بی مقدمه دستم را گرفت... ---------------------------------------------- مجموعه داستان خوبی بود ولی انتظار بیشتر از این ها رو داشتم و بغیر از داستان آداب دلبری در سن ژرمن دپره و داستان سال ها بعد، بنظرم بقیه خیلی معمولی بودن.
رای من سه ستاره بود، بخاطر داستان اول چهار ستاره می دم
This is what it means to write with economy. All of these short stories � and most of them are very short� are told in the first person. No flowery metaphors here. The voices do the heavy lifting, creating these little gems that are revealing and poignant. What Gavalda does with so few words is amazing. While many are emotionally affecting and thought-provoking, there is humor too. The end of “Junior� is the funniest thing I’ve read in a while.
There is much said on ŷ about the unreliability of first person narrators, as though it were a formulaic rule that a first-person narrative is always unreliable. I don’t think that’s necessarily true, at least no more so than it is for people telling stories in real life, who are sometimes less than forthcoming for various good or bad reasons, or self-deluded, or simply don’t have all the information. I also think it’s not as important as whether or not a narrator is self-aware. The very fact of the narrator’s self-awareness is what makes several of this stories work so well. They know what their problem is. Not that it changes anything. But they know. Other times their character traits, and not necessarily undesirable ones, lead them in directions that will wreck their lives, but circumstances have tripped them up. But character is fate. Deal with it.
My favorites among the dozen stories in this volume include “Courting Rituals of the Saint-Germain-des- Pres,� “Amber,� “Leave,� “Lead Story,� “Catgut,� and “Junior.�
The simplicity and the economy with which Gavalda tells a complete, plot-driven, arc-fully constructed story in very few pages, and the vivid voices used to do this, completely blew me away. I will be reading more of her. A shout-out, too, to translator Karen L. Marker.
Maybe it's because my ultra-casual, hipster French is lacking, but I found a number of these highly praised stories not only difficult to follow at times, but also kind of boring. Towards the end, I was thinking oh get a move on way too often and skimming forward through the bla bla just to reach the end.
There were a few stories that I enjoyed quite a lot, though: Cet homme et cette femme, Ambre, Pendent des annees, IIG and my personal favourite, Le fait du jour. These are on point, stylistically highly competent, and clearly have a deeper meaning to them. Others in the collection, I'm not so sure about. Or maybe it's a French thing and I wouldn't understand.
زبان روایی ساده ، اتفاقات ملموس و بیان ظریف احساسات ویژگی های این مجموعه داستان بود.
میان داستهایش ، داستان *سالها* احساسات را به غلیان در می آورد ، انتقال احساسات و همذات پنداری عمیق و فوق العاده ای داشت. به نظرم نقطه قوت و قوی ترسن داستان این مجموعه بود.
این اولین کتاب آنا گاوالدا بود که می خواندم و اونقدر برای من جالب بود که من رو به خواندن سایر آثارش ترغیب کتد.
«Je voudrais que quelqu’un m’attende quelque part� C’est quand même pas compliqué», se dit un personnage, en formulant ainsi le titre parfait d’un volume où douze nouvelles parlent, d’une façon ou d’une autre, de la solitude, son supra thème. Un thème interprété habituellement en tenant compte de toutes ses connotations dramatiques, mais qui est traité ici dans des registres différents, du tragique au sarcastique, du sérieux à l’humoristique. Et par-dessus de tout, c’est l’ironie qui définit même le tragique� même dans les seules trois nouvelles où rien ne donne envie de rire, on découvre l’ironie cachée soit dans l’ignorance des autres de nos propres souffrances (« IIG »), soit dans l’innocence avec laquelle on côtoie le malheur (« Le fait du jour »), soit dans la mort aussi dans le sens propre que figuré d’un idéal (« Pendant des années »)
Si les nouvelles susmentionnées illustrent plutôt la comédie d’intention, en renforçant l’idée que la solitude, tout en étant un élément essentiel de la condition humaine reste incompréhensible aussi par le soi que pour les proches, les autres s’exercent dans la comédie de caractère, de situation et surtout de langage, dans une variété de registres linguistiques qui passent de l’ironie tendre au sarcasme et à l'humour noir.
Le talent de donner vie à un personnage par quelques traits de crayon est peut-être le don le plus remarquable de cette écrivain qui ne cesse jamais de m’émerveiller. Dans ce recueil, les portraits tombent souvent en caricature et la solitude est plutôt un châtiment qu’une prédestination. On voit ainsi la jeune fille aux rêves culturels qui ne peut trouver l’amour précisément à cause de Baudelaire, Sagan « et tous ces charlatans », le jeune homme de bonne famille qui «s’y est repris à deux fois pour avoir le bac, mais le permis non, ça va », l’éternel Don Juan surnommé Poêle Tefal « parce qu’il ne voulait surtout pas s’attacher », tous les trois ayant plus d’une chance de devenir l’un ou l’autre du couple riche dans lequel l’homme ne trompe plus sa femme par crainte de la pension alimentaire qu’il devrait payer en divorçant, et la femme pense à sa vie ratée mais aussi au « petit tailleur vert ».
Les situations dans lesquelles ces personnages et d’autres se trouvent frisent parfois le grotesque et l’absurde. Un jeune homme vole le Jaguar neuf de son père pour une escapade inoffensive, mais sur le chemin de retour il va le transformer involontairement dans un « truc métallisé » à l’aide d’un� sanglier. Un autre, avec la femme de ses rêves finalement entre ses bras, se demande s’il sera capable d’ouvrir son nouveau canapé-lit de chez Ikea. Une femme, violée brutalement par trois ivrognes, leur greffe les testicules « au dessus de la pomme d’Adam ».
La touche finale est, évidemment, l’oralité du style, car Anna Gavalda sait comment reproduire le langage parlé, avec son argot et son humeur : « le resto "Deux-Magots", c’est légèrement plouc le soir, il n’y a que des grosses Américaines qui guettent l’esprit de Simone de Beauvoir». Quelqu’un se plaint que son cœur «est comme un grand sac vide, le sac, il est costaud, y pourrait contenir un souk pas possible et pourtant y a rien dedans ». Un certain Mercier a essayé « de baratiner Myriam alors qu’il a une chevalière en or avec ses initiales en surimpression. » Une femme « pète plus haut que son cul. »
Il n’est pas au hasard qu’il y ait un épilogue comme douzième nouvelle. Dans ce monde ahurissant d’aujourd’hui, où tout est pris plus ou moins à la légère, où les objets envahissent et tendent de remplacer la vie, la création devient elle-même un moyen de s’enrichir� ou c’est ce que croit, pour une brève période, l’artiste en herbe qui envoie son premier manuscrit à une maison d’édition et reçoit une invitation de s’y présenter. Mais l’éditeur était tout simplement curieux de la connaître et déçue, la jeune écrivain régale son manuscrit à une belle fille rencontrée dans la rue qui n’était même pas française.
Un geste symbolique, qui définit encore une fois l’œuvre non par rapport à la critique mais par rapport au public � le vrai bénéficiaire. Et moi, le public, j’en suis bien contente !
باید بگویم من حسودم!!! شاید حسادتم خوب دیده نشود، عینک می خواهی؟این طور از پا درآمده ام، باز هم حسادتم را نمی بینی؟نمی بینی که عشق را کم دارم؟ نمی بینی؟ عجب! حتما عینک لازم داری.... (تو پرانتز باید بگم که شاید طولانی بودن مسیر دانشگاه خسته کننده باشه ولی خوبیش اینه که اون زمانو اختصاص میدی به کتاب خوندن)ا
وقتی به ایستگاه شرقی می رسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدم ها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه ی شهر بیاید. همیشه این امید بی رمق را داشتم این بار هم دست برنداشتم. پیش از پیاده شدن از پله های واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد... گویی در هر پله چمدان سنگین تر می شود "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد... به هر حال این چندان پیچیده نیست
کتاب "دوست داشتم..." مجموعه داستانی دوست داشتنی و غم انگیز با محوریت تاثیر نامحسوس و تاثرآور عشق روی زندگی انسان هاست. کتاب قبلی نویسنده ،"من او را دوست داشتم" یکی از کتاب های موردعلاقه م بود و از خوندن این کتاب هم لذت بردم و مطمئنم هر زنی با خوندن این داستانها، به خوبی حس و حال نویسنده رو درک می کنه. طنزی که توی بعضی قسمت های کتاب بود، چندان موفق به نظر نمی اومد اما غیر از اون داستانها انسجام و مخصوصا پایان بندی خوبی داشتن. ایده ی هر قصه خیلی خیلی با قصه ی بعدی تفاوت داشت. داستان ها از قصه ی مردی که با یه اشتباه در رانندگی چندصدنفرو در بزرگراه کشته، تا زن دامپزشکی که مورد تجاوز قرار گرفته تا مرد خانواده ای ک بعد از 10 سال عشق دوران جوانی شو می بینه،هرکدوم حرف تازه ای برای گفتن داشتن و تجربه ی جالبی برای خواننده به حساب میان. داستان آخر کتاب درباره ی خود نویسنده است و به دنیای پر از شک، اضطراب و تنهایی نویسندگی می پردازه
روايت هاي كوتاه و در عين حال تامل برانگيز همراه با قلم زيباي آنا گاوالدا در ابتدا خيال كردم با مجموعه اي با روايت اول شخص زنانه طرف هستم ولي به قدري داستان ها و روايات كتاب خواندني و تاثير گذار بود كه به جرأت ميتونم بگم يكي از بهترين مجموعه داستان كوتاهي بود كه به عمرم خوندم داستان "واقعيت روز" ، "نخ بخيه" و "در طول سال" فوق العاده بودن و ترجمه مرتضي سعيدي تبار هم عالي بود
توی داستان کوتاههای� که اخیرن خوندم، جای روایت و قصه کم شده. دنبال قصهها� عجیب و غریب و طولانی نیستم، نه. منظورم فقط خط کوچکی از قصهس� که مرا به دنبالش بکشاند و چه بهتر که اگه غافلگیرم� هم بکند. این مجموعه داستان، با محوریت موضوعِ روابط انسانه� و عشق، از بهترین داستان کوتاههای� بود که خونده بودم. رمان قبلی گاوالدا که خوندم، دوستش داشتم، به غلظت بیشتری عاشقانه و یکجورای� دیگه بیشازح� بود. اما اینجا� نسخه تعدیل شدها� از احساسات و اتفاقات و شرایط ناب برای داستان داشتیم که کشش خیلی خوبی داشت و جملات عالیا�. اتفاقات عالیا�. درکنارش، فرم نوشتار هم خیلی شیطنتانه و جذاب بود. میپرید� حرف میز� نویسنده وسطش باهات و کلی کارهای دیگه که متن رو زنده و واقعی در کنار تخیلی میکر�. ترکیب خوبی بود!
وقتی درگیر یه شرایط خاصی هستی و کتابتم محتواش همونه ، کتابه خیلی بیشتر حال میده . مثلا این کتاب واسه موقع هاییه که عاشقی یا شکست عشقی خوردی . پس به هم سن و سالام یعنی رنج بیست، ب��ست و دو سال که دائما بین این دو حالت نوسان میکنن(مثه خودم) پیشنهاد می کنم . داستانا روانند و ساده و قابل فهم و رمانتیکککک . تنوع شخصیت های داستانای گاوالدا رو دوس دارم . فکر میکنم تو این حجم کم داستان شخصیت پردازیه قابل قبول و قابل باوری داره . تعلیقی که تو یه سری از داستانا هم هست واقعا جذابه . خلاصه که اگه می خواین یه داستان عشقی بخونین ، باش اشک بریزین، بگین واووو این چه قددد شبیه منه و اینا... این کتاب پاسخگوی نیاز شماس
نقد به ترجمه کتاب را خواندم و کاملا بیخیال� شدم. فکر نکنم با علم به این موضوع هیچوق� بخوانمش، حداقل نه این ترجمه را:
آنا گاوالدانویسنده� محبوبی است. چه در کشورش فرانسه و چه در خیلی کشورهای دیگر و از جمله در ایران. از هشت سال پیش که برای اولینبا� کتابی از او به فارسی منتشر شد تا امروز کتابهای� همیشه جزو پرفروشها� کتابفروشیه� بودهان�.دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشداولین مجموعه داستان او به چاپ سیزدهم رسیده،من او را دوست داشتماولین رمانش به چاپ نهم وگریز دلپذیررمان دیگرش به چاپ هفتم. آنا گاوالدا حتی از جمله نویسندگانی است که نوشتههای� به شبکهها� اجتماعی راه پیدا کرده و جملههای� از کتابهای� بهعنوا� جملهها� قصار در صفحهها� فیسبوک و گروهها� وایبری دستبهدس� میشو�.
این یادداشت نگاهی است به ترجمه� پرفروشتری� کتاب گاوالدا در ایران: دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد ترجمه الهام دارچینیان نشر قطره
این کتاب مجموعهایس� از ۱۲ داستان کوتاه. اولین کتابی است که گاوالدا نوشته و تا حالا حدود یک میلیون نسخه در فرانسه به فروش رفته است. خانم دارچینیان این کتاب را از زبان اصلی (فرانسوی) به فارسی برگردانده است. او در مقدمه� کتاب بعدی که از آنا گاوالدا ترجمه کرده (من او را دوست داشتم) نوشته که نقدهای مثبتی که بر کتاب و ترجمها� نوشته شده باعث شده تصمیم بگیرد کتاب دیگری از آنا گاوالدا را هم ترجمه کند. قطعاً حدود ۳۰ چاپ از سه کتاب آمار بسیار خوبی است و نشان میده� خوانندگان این کتابه� را دوست داشتهان� و با ترجمه� آنه� هم مشکل جدی نداشتهان�. بنابراین، این نقد به نوعی نقدی همهجانب� است بر بخشها� مختلف صنعت نشر در ایران. از مترجم و ناشر گرفته تا منتقدین و حتا خوانندگان.
تلاش من در این یادداشت این است که نشان دهم ترجمه� خانم دارچینیان از کتاب� خانم گاوالدا نه تنها ترجمه� خوبی نیست بلکه غلطها� واضحی که در آن وجود دارد، آدم را در مورد میزان تسلط مترجم به زبان اصلی کتاب به شک میانداز�. مثاله� در پایان یادداشت آمدهان� و خواننده میتوان� قضاوت کند. با فرض اینک� با داوری من در مورد این اشتباهات واضح موافق باشید، سؤال بعدی این است که ناشر پرسابقه و فعالی مثل قطره که اتفاقاً کتابها� متعددی از زبان فرانسه به فارسی منتشر کرده، نباید اولین بار که ترجمه این کتاب را از خانم دارچینیان تحویل میگرفت� آن را به ویراستاری نشان میداد� تا درباره� صحتش اظهارنظر کند؟ بهخصو� که خانم دارچینیان در آن زمان مترجمی کاملاً تازهکا� بوده و غلطها� همان چند صفحه� اول کتاب آنقد� هست که ویرایش کتاب را لازم کند.
مرحله� بعد زمانی است که کتاب منتشر شده و اتفاقاً از آن استقبال شده است. این همه صفحه� ویژه� کتاب در روزنامهه� و مجلهه� درباره این کتاب نوشتهان� اما دستک� من ندیدها� که در هیچکدا� نقدی جدی بر ترجمه� این کتاب وارد شده باشد؛ که اگر شده بود ناشر به این فکر میافتا� که در یکی از این سیزده چاپ کتاب را ویرایش کند.
نمونههای� از اشتباهها� این ترجمه:
نجف دریابندری عزیز جایی گفته بود سر تا ته هر ترجمها� را که بجوری چند غلط میتوان� در آن پیدا کنی. برای رفع این شبهه، در این یادداشت فقط ترجمه اولین داستان این مجموعه را بررسی کردها� که عنوانش هستدر حالوهوا� سنژرمن� حجمش حدود چهارده صفحه. یعنی همه� این ایرادها در چهارده صفحه� اول کتاب است و بس. گرچه بقیه� کتاب هم وضع بهتری ندارد. این را هم تأکید کنم که اینها همه اشکالها� ترجمه� این چند صفحه نیست. من فقط واضحتری� موارد را که جمله� فرانسوی اساساً چیزی متفاوت و بعضاً کاملاً برعکس به فارسی برگردانده شده آوردها� (که بعضی از آنها واقعاً باورنکردنی است). وگرنه اشتباه در ترجمه� زمان فعل یا اشیا و اسامی خاص در همین چند صفحه به چشم میخور� که اگر میخواستی� همه� آنها را ذکر کنیم از حوصله� خوانندگان خارج بود. ضمن اینک� همین موارد ذکر شده عیار این ترجمه را به خوبی نشان میده�.
در هر مورد ابتدا ترجمه خانم دارچینیان را آوردهام� بعد اصل فرانسوی جمله را و بعد ترجمه� پیشنهادی. ضمناً ترجمه� پیشنهادی را، جهت اطمینان، سه مترجم و ویراستار دیدهان� و میتوانی� مطمئن باشید با اصل فرانسوی یکی است.
ترجمه کتابــ گلگندمها� ظریف سنژرم� را میپرستید� آن هنگام که از این شبها� دلانگی� و نویدبخش دلتا� غنج میرود� مردانی که به گمانتا� مجرد میآین� و کمی هم بدبخت. (صفحه ۱۵، سطر ۹)
Vous adorez les petites bluettes. Quand on vous titille le coeur avec ces soirées prometteuses, ces hommes qui vous font croire qu’ils sont célibataires et un peu malheureux.
ترجمه درست:میدان� شما عاشق اینجو� داستانها� عشقی هستید؛ داستانهای� که قلبتان را با شرح شبها� پرشور و نویدبخش و مردهایی که خودشان را مجرد و کمی بدبخت جا میزنند� به لرزه درمیآور�.
ترجمه کتابــ بینظیرتری� زوج به نظر میآمدی�. (صفحه ۱۶، سطر ۶) Nous étions du côté pair , le plus élégant. ترجمه درست:طرف پلاکها� زوج بلوار بودیم که ساختمانهای� اعیانیترن�.
ترجمه کتابــ [این شعر] هر بار همینطو� تمام میشو�. (صفحه ۱۷، سطر ۳) A chaque fois, ça m’achève. ترجمه درست:[این شعر] هر بار دگرگونم میکن�.
ترجمه کتابــ بله، کمی عصبی بودم. مانند دختری ناشی که میدان� آرایش مویش ضایع شده. (صفحه ۱۹، پاراگراف آخر) Un peu nerveuse comme une débutante qui sait que son brushing est raté. ترجمه درست:کمی عصبیام� مثل آرایشگر تازهکار� که فهمیده کارش را خراب کرده.
ترجمه کتابــ هوا گرگ و میش است، بلوار آرام است، از آنهم� اتومبیل اثری نیست. (صفحه ۲۰، سطر ۶) Entre chien et loup, le boulevard s’est apaisé et les voitures sont enveilleuse. ترجمه درست:هوا کمک� دارد تاریک میشود� بلوار خلوت شده و اتومبیله� چراغهایشا� را روشن کردهان�.
ترجمه کتابــ میزهای کافهه� دوباره پُر میشوند� (صفحه ۲۰، سطر ۸) On rentre les tables des cafés� ترجمه درست:پیشخدمتها� کافهه� دارند میزها را میبرن� تو�
ترجمه کتابــ � چند بنّا با لباس کار به چشم میخورن� که گویی میخواهن� هنوز اندکی ساعتها� تنهایی و پیری را به تعویق بیندازند� (صفحه ۲۱، سطر ۲) …quelques maçons dans leurs cottes tachées qui repoussent encore un peu l’heurede la solitudeou de labobonne� ترجمه درست:� چند تا کارگر با لباسکارها� کثیف نشستهان� و پیش از رفتن به سراغ اهل و عیال، از آخرین لحظات تنهاییشا� حداکثر استفاده را میکنند�
ترجمه کتابــ � مشتریهای� پیر همیشگی با انگشتها� زردشده که حال همه را با پیشپرداخ� ۴۸ فرانکیشا� برای رزرو میز به هم میزنن�. (صفحه ۲۱، سطر ۴) et des vieux habitués aux doigts jaunis qui emmerdent tout le monde avec leur loyer de 48. Lebonheur. ترجمه درست:� مشتریان پیر قدیمی با انگشتها� زرد یکریز از کرایهها� ارزان سال ۱۹۴۸ میگوین� و کفر همه را درمیآورن�.
ترجمه کتابــ از خود میپرس� شاید بهتر باشد اینج� نمانم. (صفحه ۲۱، سطر ۱۴) je me demande si je ne ferais pas mieux de rester là. ترجمه درست:به خودم میگوی� اگر همینج� بمانم بهتر نیست؟
ترجمه کتابــ پیراهن یقهبرگردا� طوسیرن� از جنس کشمیر به تن دارد. جای شکستگی در آرنجش و جای زخم کوچکی روی مشت راستش دارد. احتمالاً یادگار دوران بیست سالگیا� است� (صفحه ۲۳، خط آخر) Il porte un col roulé gris en cachemire. Un vieux col roulé. Il a des pièces aux coudes et un petit accroc près du poignet droit. Le cadeau de ses vingt ans peut-être� ترجمه درست:پولور یقهبرگردا� خاکستری کشمیر به تن دارد. پولورش کهنه است. سر آرنجه� چرمدوز� شده است. پارگیا� هم نزدیک مچ راست به چشم میخور�. احتمالاً هدیه� بیست سالگیا� بوده�
ترجمه کتابــ پس منِ بدبخت اینج� چهکا� می کنم!!! (صفحه ۲۶، خطوط آخر) Qu’as-tu donc fait là malheureux !!! ترجمه درست:پس فکر میکرد� چی، بدبخت؟!!
ترجمه کتابــ انگار چیزی نشده است. انگار دارد دوستدختر� را تا تاکسی همراهی میکند� با خود میگوی� دستش را میگیر� تا گرم شود و در شب پاریس با هم گپ میزنیم� بله این درسه� را تقریباً تا آخر از بَرم. (صفحه ۲۷، سطر ۱۱) Comme si de rien n’était. Genre je raccompagne une bonne copine à son taxi, je frotte ses manches pour la réchauffer et je devise sur la nuit à Paris� La classe presque jusqu’au bout. ترجمه درست:انگار آب از آب تکان نخورده. از آن آدمهای� است که دختری را تا تاکسی همراهی میکنن� و با محبت تمام دستها� یخکردها� را گرم میکنن� و با دخترک از شبپرسهها� پاریس حرف میزنند� تا آخر از تک و تا نیفتاد؛
ترجمه کتابــ به قوطیها� کنسرو تخیلاتم لگد میزن�. (صفحه ۲۸، سطر ۶) Je donne des coups de pied dans des boîtes de conserve imaginaires. ترجمه درست:توی خیالم، به قوطی خالی کنسرو لگد میزن�.�
هذه هي المرة الأولى التي أقرأ فيها للكاتبة الفرنسية آنا غافالدا، ووجدت لها أسلوباً جميلاً ومميزاً هنا. قصصها تحمل أفكاراً تنطلق من عالم شباب هذا العصر، وللكاتبة قدرة كبيرة على التقاط التفاصيل الصغيرة وتسليط الضوء عليها. للكاتبة أيضاً اعتناء كبير بالجوانب الإنسانية وخلجات النفس البشرية في مختلف تقلباتها. الترجمة جاءت مميزة أيضاً. أنصح بقراءة المجموعة
کارهای هنرمندانه را تحسین می کنم. بسیار محتاط، تقریبا نامحسوس، کاملا حساب شده و اج��ایی دقیق، بله همین که پالتو را روی شانه های لطیف و تسلیمم می گذارد، در چشم به هم زدنی روی جیب داخلی کتش خم می شود تا نیم نگاهی به پیام های دریافتی تلفن همراهش بیندازد به ناگاه، همه حواسم را باز می یابم خیانت قدرناشناسی پس من بدبخت این جا چه کار می کنم؟ من که نزدیک بودم، شانه هایم گرم و آرام و دست های تو نزدیک پس چه کردی؟ چه کار برایت مهم تر از دریافت لطف زنانه من بود آن هم زنی این طور رام؟ نمی توانستی تلفن همراه لعنتی ات را بعدا وارسی کنی، دست کم بعد از عشق باختن با من؟
یک بخشی از کتاب که دوست داشتم این جمله بود عشق مانند بیمار شدن است نمیدان� چطور اتفاق میافت� عطسه میکنی� یکهو میلرز� و دیگر دیر شده است، تو سرما خوردها�...!
به خود میگویم:"اگر همه چیز را ریز به ریز تعریف کنی، اگر حسابی حواست را جمع کنی،در پایان وقتی آنچه را نوشته ای بخوانی، می توانی برای دو ثانیه فکر کنی که احمق داستان کسی غیر توست و آن گاه شاید بتوانی بی طرفانه درباره ی خودت قضاوت کنی،شاید."
I was first attracted to the book by its title that I really liked and still do, I just loved the simplicity of it that means so much. But then I was really disappointed when I started reading it, it was BORING. Hear me out, i'm fond of boring stories/life stories where almost nothing happen cause like they say in Mr Nobody "life is like a french movie, most of the time nothing happens" so I like the truth that it implies. But this was just too much...I don't know how many times I gave up on this book before succeeding to finish it! Too much description for nothing concrete, characters for me undefined and too distant. I really wanted to like this book cause its title sounded so good to me, meant so much but I just can't... Maybe after some time I'll take it back again and see if I see it with another sight but for now I'll stay to the title.
فاجĶĶĶع! یعنی واقعا نمیتونس� ناامیدکنندهت� از این باشه. داستاناش به معنای واقعی بیمحتو� و الکی بود. بهش دو دادم به این دلایل: ۱. اسمش فوقالعاد� بود و هرچقدرم فکر میکن� به خاطر انتخاب این اسم وسوسهانگی� باید بهش مرحبا گفت :دی ۲. تنها داستانی که "واقعا" دوسش داشتم تیکتا� بود. یه داستان خیلی خیلی خوب بود. ۳. داستان اپلتا� ئم خوب بود + دو جمله آخر داستان پسرکوچولو هم جالب بود؛ خنده� گرفته بود :))
+ مترجم/ویراستار عزیز! غلیان احساسات٫ نه قلیان احساسات :/ + واقعا اگه میترا نبود که با هم بخونیمش و هی به این زنه بد و بیراه بگیمو هی دلمون بخواد که زودتر تموم شه امکان نداشت تمومش کنم :| و من متنفرم از اینکه کتابی رو تموم نکنم. پس مرسی میترا :}
Anna Gavalda ir viena no manām visu laiku mīļākajām Rakstniecēm! Jā, ar lielo R
[..] nopirkšu mazu piezīmju blociņu un ieskrāpēšu tur piezīmes vēlākiem darbiem. Jutīšos tik vientuļa, tik tāla, tik tuva, tik citāda [..]
Es nezinu, kas ir tā stīga, kas mani vieno ar Gavaldu, bet lasot viņas darbus es skaidri zinu, es skaidri jūtu - tas ir tas kā es jūtos par grāmatu rakstīšanu un lasīšanu.
“Es viņu mīlēju� ir mana visu laiku mīļākā grāmata - vienīgā, kuru esmu pārlasījusi vairākkārt. Un šoruden, kad mācos stāstus, rakstniece Dace Rukšāne man ieteica šo Gavaldas stāstu krājumu, kuru biju palaidusi garām - viņas debija literatūrā. Un tā ir brīnišķīga! Kad biju izlasījusi pirmo stāstu �
[..] Ienīstu mobilos tālruņus, ienīstu Sagānu, ienīstu Bodlēru un visus šos šarlatānus. Ienīstu savu lepnumu [..]
� nesu grāmatu atpakaļ uz bibliotēku un atradu nopirkt lasīto grāmatu vietnē pati savu eksemplāru. Turpināju lasīt savu - pasvītroju un pierakstīju. Un tagad es šo grāmatu ieliku savā Gavaldas grāmatu plauktā uz palikšanām � blakus Bodlēram, jo mīlu �
"I shifted somewhat abruptly. She stood back up behind me and put both hands flat on my shoulders. She said, "I'm going to go. I want you not to move and not to turn around. Please I am begging of you. I didn't move I didn't want to anyway, because I didn't want her to see me with my eyes swollen and my face all contorted. I waited a while, and then headed to my car." Anna Gavalda has seen a lot in her life. This novel with twelve short stories of people trying to connect shows her capturing their inner dialogues with perfect pitch. Reaching out, knowing they are missing something and moving to the center to find exactly what it is. These stories, all small snippets of life. Coming-apart love, met-again love, aborted love, unknown love and of love lost all woven from separate stories into a theme.
The saddest is the "Pregnancy". The story of a new love and the nine months it takes to grow this new love, only to have an unknown enemy defeat it.
In "For Years' a man searches for his lost love. Not reality searching but in his mind. He knows where she lives but not why she left. Both of them have moved on but he knows not why. And, then one day twelve years later he hears from her.
In "Courting Rituals of the Saint-Germaine-des-Pres", an attractive woman smiles at a passing man, and he pursues her. He asks her out to dinner. They meet hours later, both with a purpose of their own. They are attracted to each other and she is thinking of what might happen after dinner, when all of a sudden his cell phone goes off. At that moment he shuts it off, but she sees him scrumptiously look a number of the caller. She knows that the evening is over, forever.
each of these satires is better then the other, each one tells a separate but seemingly similar tale. These are the stories of a friend who is telling you bits and pieces of life. These are lively stories told with flourish and style. There is variety that surprises you, Parisian chic or hilarious, sophisticated farce. Anna Gavalda sees through ordinary appearances to our hidden longings. Highly Recommended. prisrob 3-4-06
ما داستان می خونیم و با یه جمله ی کوتاه ازش تو ذهنمون تصویر ماندگار می سازیم، تصویری که بعدها با شنیدن اسم داستان تصورش می کنیم و به یاد میاریمش� و کم کم اون تصویر کوچیک تو ذهنمون کامل و کامل تر میشه و از به یاد آوردن ش لبخند می زنیم. من با خیلی از داستان های این کتاب، تصویری نساختم؛ نتونستم بسازم. به قدری که بعد از تموم کردن کتاب؛ وقتی به فهرست اسامی داستان ها نگاه کردم، با چند داستان هیچ تصویری نداشتم تا موضوعش رو حتی به یاد بیارم و این خیلی خیلی برام آزاردهنده بود.
روایت های ساده ای بودن، چیزی مثل روزمره های زندگی اما با جزئیات... گاهی همراه با شوک و گاهی خیلی خیلی ساده و گاهی عاشقانه و زیبا. بعد از تموم کردن کتاب و مرور اسم داستان ها؛ دیدم از بین دوازده داستان این کتاب فقط چهار تا رو دوست داشتم، درک� کردم و لذت بردم.
سه ستاره میدم به خاطر اون چند داستانی که به اندازه کل کتاب زیبا بودن و حیف که داستان های دیگه ش رو نتونستم دوست داشته باشم. اینطور بگم که انگار، بقیه داستان های این کتاب نیازِ من رو نفهمیدن؛ نفهمیدن که چیز بیشتر یا متفاوت تری میخوام از داستان ها. اون ارتباطی که تو هر داستان بهش احتیاج داشتم رو نتونستم بسازم و این تجربه ی خوبی نبود.
اگه بخوام احساسم موقع ورق زدن صفحات این کتاب رو توصیف کنم، چیزی بود شبیه به این: پا در هوا بودم؛ یه آدم خسته و از پا افتاده که دنبال یه صندلی خالی میگرده تا چند ثانیه استراحت کنه. و وقتی یکی پیدا میکنه و سمتش حرکت میکنه، لحظه ی آخر اون صندلی پر میشه و امیدش ناامید. نشد اون حس استراحت و نفس گرفتن که بهش نیاز داشتم رو با این کتاب پیدا کنم. حیف.