سرم منگ است. دوسیگاری پشت سر هم زده ام .ناصر می خندد دست اش را بالا آورد روی پیرهن قهو ه ای رنگ راه رهش گرفته وگفت:بابا عزیزم قربونت برم این علف نیست بازم بگو! نصف چشمم ابرو هست نصف دیگرش ناصربا دندانهای زرد جلویش و لب های سیاه برگشت و پشت میزاش نشست.سه سالی هست که همکارم شده و هرروز تز جدیدی برای بدست آوردن پول می دهد.چند وقت پیش بود لقب دایره المعارف افراد پولدار دردنیا به بهش دادم.چشمانم خیره مانیتور شده پللک هم نمیزنم.چند دقیقه ای می شود.ساکت توی دنیا خودم قوطه ور می شوم ؟کارکار کار. پول پول پول پول .کلمات با تصاویرشان توی ذهنم در خلع چرخ می خورند.ناصر رشته رقص کلمات توی ذهنم را پاره میکند. _ ¬ یعنی عاشق خاورمیانه ام با این اوضاع و احوالش .. بقیه جمله اش را نمی فهمم صدای کلمات اش توی ذهنم است ولی .نمیدانم به کجا و به چه مسله ای فکر میکنم. دنبال سرشته میگردم.سررشته افکار دلم ضعف می رود.دو روزی هست که نمیدانم کی غذا خورده ام.باز صدای ناصر است: _هر کجا که این اسلام عزیز پا گذاشت و حرفش را قطع کرد و به من نگاه میکند .موهای پرپشت اش تا نزدیکیهای ابروها یش آمده اند. _ قربون این مسحیت برم که جلوی این مسلمونها را توی اندلس گرفتن وگرنه و چشمانش را به مانیتور سیاه رنگی خودش می دوزدو باز ادامه می دهد. وگرنه..!و سکوت می کند .هرقت میخواهد بحثی راشروع کند جمله را تا وسط مببرد و چند لحظه سکوت میکند. _ وگرنه جماعت عزیز بشریت را با خاک یکسان میکردن!! ناصررا بدون پلک زدن نگاه میکنم.باید بروم .بلند میشم ناصر جمله اش را تمام کرده می گوید. _ میخواهید تشریف ببرید. سرم را تکان میدهم و کیف را روی دوشم می اندازم. صدای ناصر است که پشت سرم است . _یه جوری راه میری انگاری دومثقال کشیدی! برایم مهم نیست.هیچ چیزی توی این لحظه برایم کوچکترین اهمیتی ندارد.باز ذهنم توی لایه های افکاراست که وول میخورد. سرخیابان رسیده ام.تاکسی جلو پایم ترمز می کند. سرم را خم میکنم .و مسیر را به راننده میگویم. سرش رابه نشانه تایید پایین می آورد .در را باز میکنم و مینشینم .کیف را روی پایم می گذارم.صدای موزیکی که راننده گذاشته است توی گوشم می آید.صدای ضرب و ریتمش را با پا میگیرم. یک دو سه،چهار پنج شیش!! در کیف را باز میکنم و کتاب سمت تاریک کلمات را در می آورم .چشمانم کلمات را میبینن ولی معنایشان را نمی فهمم .فهم ذهنم ازبین رفته صدای ضرب توی گوشم هست باز هم ذهنم را روی کلمات متمرکز میکنم که راننده می گوید.چی میخونی؟ سرم را بالا می آورم و می گویم :داستانه _ مال کی هست؟ _ حسین سناپور آهنگ تمام می شود وبه آهنگ بعد می رود. هرچه کنی بکن ،مکن ترک ای نگار من کتاب را نگاه میکنم و انگار شخصیت زن داستان است که این شعر را می خواند.راننده امانی به خواندن شجریان نمی دهد و آهنگ را عوض میکند. من دگر می نخورم ،به جز امشب و فرداشب و شبهای دگر راننده با انگشتهایش ضرب را روی داشپورت میگیرد. و می گوید.دانشجویی؟ _ نه درسم تموم شده؟ _ علاقه به مطالعه داری؟ _ ای همچین! برو سراغ نویسنده های بزرگ کارهای بخون که ارزش خوندن داشته باشن. صمد بخون صمد بهرنگی بزرگ ،دولت آبادی بخون! تا اسم دولت آبادی به گوشم خورد گفتم: _ عاشقشم!! چشمان سیاه یف کرده راننده لحظه ای نگاههم میکند. موهای سیاه ش توی چشم می آید .میخواهم تحصیلاتش رابپرسم که پشمان می شوم .اصلن مهم نیست. بعد ازچند ثانیه سکوت می گوید. _ برو داستان ماهی سیاه کوچو لو روبخون قضیه اون ماهی که میخواست به دریا بره !!ای داد اونا کجان و اینا کجا. به نظرم نویسنده های جدید دچار خود سانسوری شدن من که بعد از سال 57 به هیچ کس اعتقادی ندارم . _ اونا که نمیخوان دچار خود سانسوری بشن که اینجا نمی مونن !! _ چه فایده اونا که بعد از چند سال چشمه شون خشک میشه. ولی هستن کسانی که موندن و دارن مینویسن ! وزیرخاکی کارهاشون رو چاپ میکنن! گفتم :گلشیری خوبه !؟ سرش رو تکون داد وچشمهای یف کرده شو روی هم آورد خوبه را با صدای بم اش ادا کرد.دانشور ؟اونم خوبه ولی شوهر احمق اش اصلن به درد نمیخوره نشسته برای خودش کتاب نوشته خسی در میقات کسی نبود بگه آخه بیشعور این چیه که نوشتی یا غرب زدگی!!وباز هم ادامه داد. من خودم مقاله نوشتم فرستادم چندتا روزنامه گفتن چاپ نمیکنیم .گفتم چاپ نمیکنین به درک در این تعظیم خونه هارا به گل ببندید .شما ها اسم خودتون را گذاشتید روزنامه نگار!! آه سردی کشید و گفت:روزنامه نگار اون عمادالدین باقی است. روزنامه نگار اون ،سکوت کرد و گفت اسمش یادم رفت. ذهنم را روی اسمش متمرگز کردم و گفتم :احمد زید آبادی!! _ آره شرف اهل قلم ،خودش ! دیگه رسیده بودم و پیاده شدم. کاش نمیرسیدم .کرایه ام راه دادم وپیاده شدم
نصف چشمم ابرو هست نصف دیگرش ناصربا دندانهای زرد جلویش و لب های سیاه برگشت و پشت میزاش نشست.سه سالی هست که همکارم شده و هرروز تز جدیدی برای بدست آوردن پول می دهد.چند وقت پیش بود لقب دایره المعارف افراد پولدار دردنیا به بهش دادم.چشمانم خیره مانیتور شده پللک هم نمیزنم.چند دقیقه ای می شود.ساکت توی دنیا خودم قوطه ور می شوم ؟کارکار کار. پول پول پول پول .کلمات با تصاویرشان توی ذهنم در خلع چرخ می خورند.ناصر رشته رقص کلمات توی ذهنم را پاره میکند.
_ ¬ یعنی عاشق خاورمیانه ام با این اوضاع و احوالش ..
بقیه جمله اش را نمی فهمم صدای کلمات اش توی ذهنم است ولی .نمیدانم به کجا و به چه مسله ای فکر میکنم. دنبال سرشته میگردم.سررشته افکار دلم ضعف می رود.دو روزی هست که نمیدانم کی غذا خورده ام.باز صدای ناصر است:
_هر کجا که این اسلام عزیز پا گذاشت و حرفش را قطع کرد و به من نگاه میکند .موهای پرپشت اش تا نزدیکیهای ابروها یش آمده اند.
_ قربون این مسحیت برم که جلوی این مسلمونها را توی اندلس گرفتن وگرنه و چشمانش را به مانیتور سیاه رنگی خودش می دوزدو باز ادامه می دهد. وگرنه..!و سکوت می کند .هرقت میخواهد بحثی راشروع کند جمله را تا وسط مببرد و چند لحظه سکوت میکند.
_ وگرنه جماعت عزیز بشریت را با خاک یکسان میکردن!!
ناصررا بدون پلک زدن نگاه میکنم.باید بروم .بلند میشم ناصر جمله اش را تمام کرده می گوید.
_ میخواهید تشریف ببرید.
سرم را تکان میدهم و کیف را روی دوشم می اندازم. صدای ناصر است که پشت سرم است .
_یه جوری راه میری انگاری دومثقال کشیدی!
برایم مهم نیست.هیچ چیزی توی این لحظه برایم کوچکترین اهمیتی ندارد.باز ذهنم توی لایه های افکاراست که وول میخورد. سرخیابان رسیده ام.تاکسی جلو پایم ترمز می کند. سرم را خم میکنم .و مسیر را به راننده میگویم. سرش رابه نشانه تایید پایین می آورد .در را باز میکنم و مینشینم .کیف را روی پایم می گذارم.صدای موزیکی که راننده گذاشته است توی گوشم می آید.صدای ضرب و ریتمش را با پا میگیرم. یک دو سه،چهار پنج شیش!!
در کیف را باز میکنم و کتاب سمت تاریک کلمات را در می آورم .چشمانم کلمات را میبینن ولی معنایشان را نمی فهمم .فهم ذهنم ازبین رفته صدای ضرب توی گوشم هست باز هم ذهنم را روی کلمات متمرکز میکنم که راننده می گوید.چی میخونی؟
سرم را بالا می آورم و می گویم :داستانه
_ مال کی هست؟
_ حسین سناپور
آهنگ تمام می شود وبه آهنگ بعد می رود.
هرچه کنی بکن ،مکن ترک ای نگار من
کتاب را نگاه میکنم و انگار شخصیت زن داستان است که این شعر را می خواند.راننده امانی به خواندن شجریان نمی دهد و آهنگ را عوض میکند.
من دگر می نخورم ،به جز امشب و فرداشب و شبهای دگر
راننده با انگشتهایش ضرب را روی داشپورت میگیرد. و می گوید.دانشجویی؟
_ نه درسم تموم شده؟
_ علاقه به مطالعه داری؟
_ ای همچین!
برو سراغ نویسنده های بزرگ کارهای بخون که ارزش خوندن داشته باشن. صمد بخون صمد بهرنگی بزرگ ،دولت آبادی بخون!
تا اسم دولت آبادی به گوشم خورد گفتم:
_ عاشقشم!!
چشمان سیاه یف کرده راننده لحظه ای نگاههم میکند. موهای سیاه ش توی چشم می آید .میخواهم تحصیلاتش رابپرسم که پشمان می شوم .اصلن مهم نیست.
بعد ازچند ثانیه سکوت می گوید.
_ برو داستان ماهی سیاه کوچو لو روبخون قضیه اون ماهی که میخواست به دریا بره !!ای داد اونا کجان و اینا کجا. به نظرم نویسنده های جدید دچار خود سانسوری شدن من که بعد از سال 57 به هیچ کس اعتقادی ندارم .
_ اونا که نمیخوان دچار خود سانسوری بشن که اینجا نمی مونن !!
_ چه فایده اونا که بعد از چند سال چشمه شون خشک میشه. ولی هستن کسانی که موندن و دارن مینویسن ! وزیرخاکی کارهاشون رو چاپ میکنن!
گفتم :گلشیری خوبه !؟
سرش رو تکون داد وچشمهای یف کرده شو روی هم آورد خوبه را با صدای بم اش ادا کرد.دانشور ؟اونم خوبه ولی شوهر احمق اش اصلن به درد نمیخوره نشسته برای خودش کتاب نوشته خسی در میقات کسی نبود بگه آخه بیشعور این چیه که نوشتی یا غرب زدگی!!وباز هم ادامه داد. من خودم مقاله نوشتم فرستادم چندتا روزنامه گفتن چاپ نمیکنیم .گفتم چاپ نمیکنین به درک در این تعظیم خونه هارا به گل ببندید .شما ها اسم خودتون را گذاشتید روزنامه نگار!!
آه سردی کشید و گفت:روزنامه نگار اون عمادالدین باقی است. روزنامه نگار اون ،سکوت کرد و گفت اسمش یادم رفت.
ذهنم را روی اسمش متمرگز کردم و گفتم :احمد زید آبادی!!
_ آره شرف اهل قلم ،خودش !
دیگه رسیده بودم و پیاده شدم. کاش نمیرسیدم .کرایه ام راه دادم وپیاده شدم