لنی همه چیو یادش میره. یادش میره ساکت بمونه. یادش میره از خطر دوری کنه. یادش میره نباید حیوونا رو خفه کنه. یادش میره از رودخونه کثیف آب نخوره. لنی حتیلنی همه چیو یادش میره. یادش میره ساکت بمونه. یادش میره از خطر دوری کنه. یادش میره نباید حیوونا رو خفه کنه. یادش میره از رودخونه کثیف آب نخوره. لنی حتی عمه خودش، تنها فردی که از خانوادش بود رو هم فراموش میکنه. ولی لنی یادش نمیره که اون و جرج چه فرقی با بقیه دارن. اونا مثل بقیه تنها نیستن.
اونقدرا ازش لذت نبردم و اون قدری که داستانش تو سیلماریلیون برام غمانگی� و دردآو� بود، اینجا نبود. پیوست آخر کتاب هم که سفر تور به گوندولین باشه هم عماونقدرا ازش لذت نبردم و اون قدری که داستانش تو سیلماریلیون برام غمانگی� و دردآو� بود، اینجا نبود. پیوست آخر کتاب هم که سفر تور به گوندولین باشه هم عملا توضیح جغرافیای بخشی از سرزمین میانست با جزئیات. و وقتی میگم با جزئیات منظورم اینه که تا نوع سایز و سنگ کف رودخونه رو هم عنوان کرده :)
*پ.ن.: اگه انگلیسی میخونین، با صدای کریستوفر لی گوشش بدین که زیباست. ...more
"The house was demolished after we moved out. I would not go and see it standing empty, and refused to witness the demolition. There was too much of m "The house was demolished after we moved out. I would not go and see it standing empty, and refused to witness the demolition. There was too much of my life bound up in those bricks and tiles, those drainpipes and walls."
چندان حوصله ریویو نوشتن ندارم و چندان هم چیزی ندارم برای گفتن. دلیل اول که نگفته هم مشخصه. و دلیل دوم هم این که حین خوندن این کتاب یه وقفه طولانی... خیلی خیلی طولانی رخ داد که مانع از اون شد که بتونم کتابو تمام و کمال حس کنم و لذت ببرم. بخاطر همین نمرها� بهش نمیدم. احتمالا بعدا برگردم به این کتاب و دوباره بخونمش. وقتی دلم خیلی بیشتر از الان برای خونمون تنگ شده. و یا وقتی که خاطره درخت انار کنار پنجره اتاقم، با اون جوونهها� قرمزش تو فصل بهار، شروع کنه به محو شدن.
این هم بماند به یادگار، برای روزهای تلخی که داریم پشت سر میذاریم. 18 مهر 1402...more
شخصا مخاطب رمانها� خونآشام� نیستم، اما این یکی رو به خاطر روی گل مارتین و تک جلدی بودنش خوندم. به عنوان یه تک جلدی واقعا چیز خوبی بود. اما باید بگم شخصا مخاطب رمانها� خونآشام� نیستم، اما این یکی رو به خاطر روی گل مارتین و تک جلدی بودنش خوندم. به عنوان یه تک جلدی واقعا چیز خوبی بود. اما باید بگم که به نظرم اصلا نمیشه این کتابو تو ژانر وحشت تعریف کرد. شاید چون بگن اِلِمان "خونآشا�" تو داستان وجود داره، پس داستان وحشته. ولی به نظرم نویسنده چندان تلاشی برای القای حس وهم و ترس به مخاطب نداره. خود خونآشامه� هم بیشتر وسیلها� هستن برای تمثیل قضیه بردهدار� و پایینت� دونستن سیاهپوست� تو شرایط زمانی داستان.
اما با وجود این، داستان خالی از نقص هم نبود. ویلین داستان میتونس� خیلی بهتر باشه و حتی میشد جنبهها� خیلی جذابتر� از تاریخ روابط انسانه� و خونآشامه� ارائه کنه. ناسلامتی یارو عمرش یه هزاره رو رد میکن�. مشکل دیگها� هم که داشتم با پایان داستان بود. نه خود پایانش، بلکه نحوه پیشبرد�. انگار بی حس و حال بود و به قولی Anticlimactic بود. از طرفی مارتین حرکتایی میزنه � مثل محقق نشدن یه پیشگویی قدیمی - که برام سواله، اسمشو باید بذارم جسارت نویسنده یا خامدستی�.
به عنوان یه اثر نسبتا قدیمی از مارتین ازش لذت بردم. و میشه دید که تو فاصله این کتاب تا جلد سه نغمه چقدر بالا اومده. امیدوارم در این چند سال اخیر هم که خبری از کتاب 6 نیست، در حال بالا اومدن باشه. نه کار دیگه!
پ.ن.: ظاهرا مارتین علاوه بر غذا، علاقه شدیدی هم به کشتی بخار داره. مرتیکه چند فصل اول فقط داره با کشتیش لاس میزنه...more
- چرا واکسن نزنم؟! + چون همش دروغه. همش بازی ذهنته. همین الآن کلی از کسایی که واکسن زدن دارن میمیر�. ولی تلویزیون هیچوقت نشون نمیده. خدا عذابشونو زیاد- چرا واکسن نزنم؟! + چون همش دروغه. همش بازی ذهنته. همین الآن کلی از کسایی که واکسن زدن دارن میمیر�. ولی تلویزیون هیچوقت نشون نمیده. خدا عذابشونو زیاد کنه که مردمو اینجوری دارن میکُش�. - کیا مردمو میکشن؟ + همشون. همین دبلیو اچ اوی کثافت داره مردمو میکش�. - چرا باید بخوان که مردمو بکشن؟ + چون رئیسش یهودیه. مگه نمیدونستی؟ - به فرض که باشه. خب که چی؟! + خب که چی؟!! حرفایی میزنیا. همه یهودیا خودشونو نژاد برتر میدونن. میخوان فقط خودشون زنده بمونن. بقیه رو هم بکشن. کرونا و همه این دستانا زیر سر همین پدرسوخته هاس�. - آها طرز تهیه سه عدد رائفیپور� اما از نوع باحالش آونگ فوکو سومین کتاب و احتمالا حجیمتری� کتابی هست که از امبرتو اکو میخون�. شاید در نگاه اول کتاب درمورد تئوری توطئه باشه. درمورد این که چجوری ممکنه آدم به جایی برسه که بجای لذت بردن از اونها� باورشون میکن�. ولی به نظر من قضیه فقط به همینجا ختم نمیشه. اکو فقط درمورد اعتقاد به تئوری توطئه حرف نمیزنه. به طور کلی درمورد هر اعتقادی حرف میزنه. اینکه چجوری ما ایمان قلبی پیدا میکنی� به داستانهای� که شاید خودمون از سر شوخی برای این و اون تعریف بکنیم. اینکه چجوری کمبودهای� که تو زندگی داشتیم منجر میشه به این که سعی کنیم تا اون کمبوده� رو با باورهامون پر کنیم.
و اما خود داستان: سه ویراستار که مغزشون از حجم اطلاعات ذخیرهشد� و بعضا بیمصر� داره میترکه و هیچوقت فرصت نشده که این اطلاعات رو جای خاصی استفاده کنن. اما حالا فرصت پیش اومده و تو محفل خودمونی که دارن شروع میکنن با این اطلاعات بازی کنن و ربطشون بدن بهم و عملا تاریخ رو از نو بازنویسی کنن. همه چیز هم از ماجرا شوالیهها� معبد شروع میشه، چه شروعی بهتر از این برای ساخت یک تئوری توطئه. (و خداوندا...چرا این معبدیه� هیچوقت تکراری نمیشن؟! همیشه خدا، اگه تا ابد هم بدوشنشون بازم جذابن برام.)
برخلاف دوتا کتاب قبلی که از اکو خوندم، این کتاب چندان پلات قوی نداشت. در واقع اصلا پلات محور نبود. چون تقریبا 70 درصد کتاب حول این میچرخه که این سه نفر چجوری رسیدن به اون تئوری توطئها� که خودشون تمام و کمال ساختنش. بخاطر همین اواسط داستان خیلی کند پیش میره و ممکنه خسته کننده بشه. بخش زیادی از این صفحات هم که... اکو به اکوترین حالت خودش میرسه. بمباران اطلاعات و رفرنسهای� که اگه بخواید هرکدوم رو تک به تک برید و جستجویی تو ویکیپدیا بکنید، زمانی که صرفش میشه تقریبا برابره با زمانی که صرف خود کتاب میشه. البته باید اینم بگم که خیلی جاها اکو به ظاهر داره رفرنس میده، در حالی که نمیده. میگه فلان متن از فلان کتاب، در صورتی که اصلا همچین کتابی وجود نداره.
شاید اگه پایانبند� کتاب انقدر خوب پیش نمیرف� سه ستاره میداد�. چون یجاهایی همون وسطا واقعا حوصلم رو سر میبر�. در کل این کتاب رو از دوتای قبلی کمتر دوست داشتم و همچنان بائودولینو برای من تو صدر قرار داره. البته این به این معنی نیست که این کتاب کتاب ضعیفیه. اتفاقا خود اکو این کتاب رو بهترین کتاب خودش میدونه. ولی خب من اونا رو بیشتر دوست داشتم. همون میم معروف که میگه:
This is brilliant, but I like this.
در نهایت هم باید بگم که همخوانی این کتاب با علی و بحث هایی که درموردش میکردی� جزو بخشها� جذاب خوندن این کتاب حجیم بود. پ.ن. : اون دیالوگی که اول نوشتم درواقع بین من و یک شخصی در جریان بود. موقع خوندن این کتاب باز به اهمیت تفکر نقادانه پی بردم. مخصوصا تو این زمان که هر چرت و پرتی رو میشه از هر شبکه ای چه مجازی و چه غیر مجازی شنید. مخصوصا تو این زمان که باور کردن به این خزعبلات میتونه خیلی راحت باعث مرگ آدما بشه. پس تصمیم گرفتم که در سال جاری حداقل یک کتاب درمورد تفکر نقادانه بخونم. پس از کسایی که تا انتها این یادداشت رو میخونن میخوام که اگه منبع خوبی تو این زمینه میشناسید معرفی کنید. ممنون میشم. ...more
بعد از مدت طولانی که قصد داشتم این کتاب رو بخونم، بالاخره طلسمش شکست و شروعش کردم همراه بقیه دوستان. فکر کنم دومین اثر ژانری تالیفی بود که خوندم. ولی بعد از مدت طولانی که قصد داشتم این کتاب رو بخونم، بالاخره طلسمش شکست و شروعش کردم همراه بقیه دوستان. فکر کنم دومین اثر ژانری تالیفی بود که خوندم. ولی همچنان عذاب وجدان دارم که چرا بیشتر از تالیفیه� نمیخونم.
و اما در مورد این کتاب. یک احساس متناقضی دارم در مورد کل فضای داستان. بین این سه داستانی که در این کتاب بود، داستان اول رو بیشتر از همه دوست داشتم. داستان اول هم ایده جذابی داره، و هم بهتون این اجازه رو میده که درمورد سیر داستان و چیزهای دیگه گمانهزن� کنید. داستان دوم و سوم به نظرم بیشتر بر پایه ایجاد یک حس عجیب و فضای غریب بودن و مثل داستان اول خیلی نمیشد کند و کاوش کرد. وجه اشتراک و همچنین نکته مثبت این کتاب، همونطور که خیلیای دیگه هم اشاره کردن، نثرشه. نثر خاصی که داره و بازی¬های زبانی که تو توصیفاتش بکار می¬بره جذابه. چیزی که معمولا تو داستانها� تو این ژانر چندان مورد توجه واقع نمیشه. گرچه به نظرم یجاهایی این لفاظیه� دیگه زیاد از حد بود. در کل کتاب جالبی بود و در کنار اون بحثی که حولش شکل میگرف� هم جذابتر� میکر�. و البته مشتاق شدم سراغ شومنام� هم برم....more
تو اواخر کتاب اول، یه صحنه ای بود که خیلی دوستش داشتم. جایی که پل بر سپاه پادشاه قبلی غلبه کرده و انت***متن حوای اسپویل از جلد قبلی و همین جلد است.***
تو اواخر کتاب اول، یه صحنه ای بود که خیلی دوستش داشتم. جایی که پل بر سپاه پادشاه قبلی غلبه کرده و انتقامش رو از هارکوننه� گرفته. جایی که حرهمردا� دیگه اونو نه به چشم، اصل یا پل مودب، بلکه به چشم منجی موعود میبینی�. موجودی الهی و مقدس. موجودی که به نامش کشتارها به راه افتاده. توی اون لحظه پل خودش رو تنها میبین�. موجودی کی از بقیه انسانه� دور افتاده و دیگه نمیتون� دوست و رفیقشون باشه. بلکه باید نقش منجی و فرستاده الهی رو بازی کنه و خودش رو توی نقشهها� سیاسی فرو ببره. توی این جلد این بخش از داستان پل خیلی بیشتر بهش پرداخته شد. و از این بابت راضیم. اینکه پل اون منجی که فکر میکر� نیست. و حرهمردا� هم میبین� که از اون چیزی که اول میخواست� دارن فاصله میگیر�.
این کتاب برخلاف قبلی، کمترروی اکوسیستم و فضاساز� تمرکز داره و در عوض تمرکزش روی سرگذشت پل و خواهرش و بازیها� سیاسیه. این قضیه از طرفی خوب بود و از طرفی هم نه. با این که داستان اکثرا رو دیالوگ پیش میرفت� بعضا جاهایی میشد که حوصلها� نمیکشید تا ادامشو بخونم.
پایان بندی کتاب هم به نظرم بهتر از کتاب قبلی بود، اما شاهکار نبود. همچنان مثل پایان بندی جلد قبلی شتابزد� بود و سوالهای� که همینجوری وسط هوا ول موندن. ...more
یک داستان پادآرمانشهر� با روایت و نثری متفاوت. داستان جامعها� که فساد و شرارت کل وجودش رو گرفته و حالا این امکان به وجود اومده تا با پاکسازی شرارت ازیک داستان پادآرمانشهر� با روایت و نثری متفاوت. داستان جامعها� که فساد و شرارت کل وجودش رو گرفته و حالا این امکان به وجود اومده تا با پاکسازی شرارت از نهاد انسان، بشه یک آرمانشه� پاک سالم ساخت. برخلاف یسری از داستانهای� که تو این سبک روایت میشن، این داستان چندان توجهی روی جامعه و اینکه چجور به این روز افتاده نمیکن�. بیشتر تمرکز روی فرد و اعمال اونه. اینکه چرا و با چه هدفی دست به این کارها میزنه و چجوری باید با نتایج اعمالش روبرو بشه. و همین ساختار آینها� و قرینگی داستان رو قشنگت� میکنه. اینکه برای پدید اومدن اجباری و غیرطبیعی "خیر"، شما مجبور میشید به اعمال "شر". در نهایت این کفه ترازو تغییری نمیکنه. به قول بزرگی که گفت: و سپس آتش پدیدار آمد و به تبع آن افتراقی بس عظیم. حمیم و زمهریر، حیات و ممات، و البته .... نور و ظلمات.
(اگه رفرنس رو گرفتید که... درور بهتون) و شاید بشه خیر و شر رو هم به خط اخر اضافه کرد. یعنی چیزی که به نظرم برجس میخواست بگه این بود که اجبار جامعه و کشوندنش به سمت نیکی موجب آشوب بیشتری خواهد شد. در نتیجه باید گذاشت جامعه خودش مسیر درست رو پیدا کنه و به قول خود برجس بفهمه که انرژیش رو برای ساختن مصرف کنه، نه برای آشوب. (ولی طبق قانون نمیدونم چندم ترمودینامیک همه چی، حتی ساختن هم همراه با بیشتر شدن انتروپی و افزایش آشوبه. خلاصه که: ویزیبل کانفیوژن :) ) اینکه آیا خیر و شر مفاهیم مستقلی هستن یا تنها در کنار هم معنی پیدا میکنن، اینکه چیزی که برجس داره میگه (یا حداقل چیزی که من ازش برداشت کردم) تا چه حد درسته، بحثیه که در این مقال نمیگنجد و از حوصله من یکی که خارج است. و درنهایت هم باید بگم ترجمه این کتاب رو کنار انگلیسیش خوندم و عجب چیز گولاخی بود این ترجمه. یاروای این دادای مترجم رو باید طلا گرفت، ای برادران من....more
این خلاصه� خیلی خیلی کوتاهی بود از این کتاب. کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونم، اما هی عقب مینداختم. شینیگامی، یوکای، مرگ و بقیه متعلقات و مخلفات
این خلاصه� خیلی خیلی کوتاهی بود از این کتاب. کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونم، اما هی عقب مینداختم. تا اینکه برای بار نمیدونم چندم تریلر بازی سکیرو رو دیدم و این کتاب هم یجورایی در نتیجه برطرف کردن اون خورها� بود که افتاد به جونم.
و اما در مورد خود کتاب. از رو کاورش هم مشخصه که داستان تو ستینگ شرقی، و به طور خاص تو محیطی شبیه ژاپن داره اتفاق میافته. پسری توسط یک شینیگامی عازم ماموریتی میشه که بره و چنتا قهرمان رو جمع کنه و امپراتور ظالم رو از تخت پایین بکشه. پلات خیلی سرراست و واضحی داره. توییستها� خیلی خفنی نداره. فقط در انتها یک توییست به نسبت بزرگ داره که جالب بود. اما اینجوری نیست که بخواین به قصد اون توییست کتابو بخونین. باید از مسیر لذت ببرین.:) چیزی که من تو این داستان خیلی دوست داشتم همون ستینگ و اتمسفر شرقی داستان بود. دیگه تقریبا بخش زیادی از فانتزیها� مخصوصا فانتزی حماسی، تو فضای قرون وسطایی رخ میده و این قضیه باعث میشه به جسارت نویسنده احترام بذارم. اینکه بیاد و تو فضایی متفاوت و با المانهای� متفاوت داستانش رو روایت کنه. مثلا داستان پره از ارواح انتقامجوی� که تو فرهنگ ژاپن معروفند به "یوکای". موجوداتی که به شینیگامیه� خدمت میکن� و تنوع بالایی هم دارن. مثلا یکی از خوشگلایی که درون این داستان هم حضور کوتاهی داشت: [image] از طرفی هم داستان پر اکشن و خین و خینریزی�. خودم طرفدار اکشن نیستم اصلا، اما از صحنهها� زد و خورد شخصیته� تو این کتاب لذت میبرد�. و باید بگم که راب جی. هیز هم خوب اکشن مینویسه. دیگه اگه یکم اهل انیمه باشین هم خوندن صحنه نبرد با کاتانا و شمشیر قلابدا� چیز جذابیه:) و اینم بگم که کلا کتاب رو هنرهای رزمی شرقی خیلی فوکوس کرده. اگه همچین چیزایی براتون جذابه، خوندنش هم شاید جذاب باشه. و اما شخصیته�. شخصیتها� داستان به نسبت برای یه داستان مستقل 200 و خورده� صفحها� زیاد بودن. اما خوب پرداخته شده بودن. نمیگم همشون خوب بودن، اما حداقل دو نفرشون به نسبت بقیه شخصیتپرداز� بهتری داشتن. یکی از مشکلاتی هم که با داستان داشتم همین تعدد راوی بود. میتونست با راویها� کمتری هم کار رو پیش ببره. گرچه همون راویهای� که به نظرم اضافه بودن هم خیلی بهشون پرداخته نشد، چون در واقع فرصت زیادی هم براشون نبود. جدا از پایانی که برای بعضی از شخصیته� رقم زده بود، یه مشکل دیگه هم با داستان داشتم. البته نمیشه خیلی اسمش رو مشکل گذاشت. بیشتر انتظار بیخود داشتم و بهش نرسیدم. همین! اینکه داستان داره تو ستینگ شرقی رخ میده، اما فرم روایت داستان خیلی شرقی نیست. چیزی که تو ژاپنی بهش میگن «کای-شو-تِن-کِتسو». که یجورایی میشه پلات چهار پردها� که تو شرق رایجه؛ برخلاف پلات سه پردها� که تو غرب رایجه و ما هم با همین داستانها� سهپردها� بزرگ شدیم. البته این کایشوتنکتس� فقط مختص پلات نیست و تو شعر و جاهای دیگه هم مورد استفاده قرار میگیر�. خلاصه که انتظار داشتم نویسنده این قضیه رو بیاره تو داستان، که نیاورد. یا حداقل من متوجه نشدم. نمره دقیقم به کتاب 3.5ئه، اما برخلاف حالت معمول، این دفعه به بالا گرد میکنم و چهار میدم:) خلاصه که کتاب جالب و کوتاهی بود (گرچه خودم خیلی طولش دادم). اگه حوصلتون از شاه و شوالیه و ... سر رفته، یه سر به این کتاب بزنید. قبلا هم گفتم، اما اگه از این فضاها خوشتون میاد بشینین انیمه سینمایی Sword of the stranger رو ببینید....more
همچنان منو نگرفته:/ داستانای اول بیشتر رو روابط گرالت و ینفر تمرکز داشت و خب، همین شاید دلیلی باشه که چرا از این کتاب کمتر از جلد قبلیش خوشم اومد. کلا همچنان منو نگرفته:/ داستانای اول بیشتر رو روابط گرالت و ینفر تمرکز داشت و خب، همین شاید دلیلی باشه که چرا از این کتاب کمتر از جلد قبلیش خوشم اومد. کلا روابطشون تو مخم نمیره. کلا روابط گرالت به جز با دندلاین و سیری (که تازه از دو داستان آخر سر و کله� پیدا شد) نمیتونم ارتباط برقرار کنم. نمونش هم داستان «اندکی فداکاری» که دوستان همخوانی سرش اشک و ناله راه انداخته بودن، درحالی که من همینجوری پوکر به خطوط اخر داستان زل زده بودم و منتظر بودم که به اون تیکه غم انگیزش برسم. و جناب سپکوفسکی، فهمیدیم گرگ سفید شما بسیار آلفا تشریف داره. حالا لازم نیست همه بانوان مملکت رو بندازی روش تا اثباتش کنی.:) در کل به نظرم دو داستان آخر و داستان آتش ابدی جالبت� و جذابت� از بقیه بودن.
و چیزی که نسبت به جلد قبل حضور کمرنگتر� داشت، همون چیزی بود که تو کتاب اول ازش خوشم اومده بود. یعنی همون اشارات و رفرنس هایی که به داستانها� جن و پری در کتاب موجود بود. نمیدونم که من دقتم کمتر شده بود یا خود نویسنده سعی کرده بود داستان رو از اون فاز در بیاره. در هر حال، چندتا از داستانه� به نظرم اشارات جالبی دارند:
The bounds of the reason: بخشی از داستان، گروهی از مردم محلی قصد دارن که جنازه برها� که سمی شده رو به خورد اژدها بدن و از این طرق بکشنش. که این داستان از روی یک داستان لهستانی به اسم
استفاده کرده.
A Shard of Ice: تو این داستان هم در قالب ماجرای یک شهر و ماجرا عاشقانه ینفر و گرالت داستانی تعریف میشه و به الف ها نسبت داده میشه که خیلی واضح آدمو یاد داستان ملکه برفی یا همون
مینداز.
A Little Sacrifice: تو این داستان هم به نحوی به داستان اشاره شده.
The Sword of Destiny: و اما جالبتری� داستان که اینجا سپکوفسکی یکم بازیگوشی میکنه. گرالت تو جنگل سیری رو پیدا میکنه که شنل قرمز تنشه. حالا گرالت هم قصد داره تا سیری رو نجات بده و تحویلش بده دست مادربزرگش. از طرفی هم گرالت لقبش گرگ سفیده و تو این داستان به طور خاص با همین اسم در زبان ولزی (گوین بلید) صدا زده میشه، و نه با اسم اصلیش. مشخصا آدمو یاد داستان شنل قرمزی مینداز. اما با این تفاوت که اینجا نقشه� یکم جابجا شدن.
خب دیگه. همینا بود. امیدوارم جلد بعدیش دیگه منو بگیره:)...more
به شخصه با کتابهای� که پلات محور نیستن و شخصیت محوراند مشکلی ندارم. همونطور که با جلد اول نخستین قانون مشکل نداشتم. ولی این کتاب چندان بهم نچسبید. نسبه شخصه با کتابهای� که پلات محور نیستن و شخصیت محوراند مشکلی ندارم. همونطور که با جلد اول نخستین قانون مشکل نداشتم. ولی این کتاب چندان بهم نچسبید. نسبت به بقیه کتابای گمل ضعیفت� بود به نظرم. میتون� درک کنم چرا گمل همچین مسیری رو برای داستانش روایت کرده، اما درنهایت چندان جذبم نکرد. دو مشکل اساسی در داستان بود به نظرم: 1- داستان پره از درامها� ریز و درشت و اتفاقاتی که تیکه تیکه بهمون نشون داده میشن و بخشی از شخصیت اصلی رو میسازن. اما بعضی از این درامها� کوچیک پتانسیل بالایی دارن که بنظرم حیف شدن در طول داستان. خشمی که به صورت مهارنشدنی بیرون میریز� و قهرمانبازیهای� که باعث حسادت بقیه افراد میشه میتونست خیلی بیشتر بهشون پرداخته بشه. اما نشد. ماجرای حسادت برادر کاناور یه نکته خیلی جالب بود برای من که قشنگ میتونست نقطه عطفی باشه تو داستان، اما شهید شد.
2- این دومی یه نمه اسپویل داره: (view spoiler)[ از جایی در اواسط داستان به ما قول یه جنگ بین دو ملت داده میشه. کلی هم مقدمهچین� میشه و شخصیت اصلی برای مقابله با اون کلی سفر میکنه و فلان بهمان. اما تهش چی؟! اون جنگ اتفاق نمیافته! خب پس اون همه ماجرا چی بود؟ بازم میدونم چرا، ولی دلیل این همه کش دادنش رو نمیفهم�. خیلی هم طرفدار اکشن نیستم که بگم بخاطر نبود یه جنگ بزرگ ناامید شدم. نه. صرفا حس میکنم خیانت میشه به خواننده وقتی نویسنده اینجوری میپیچونه. مشابهش رو تو اول و آخر داستان هم داریم. تو فصل مقدمه یه دورنمای کلی از آینده شخص داریم که خب اوکیه. اصلا هدف این فصل مقدمه اینه که به خواننده بگه: «اوکی، اینو میبینی؟! بهت قول میدم یروز به اینجا میرسیم. حالا صبر کن و به داستانم گوش بده تا برسیم.» ولی مشکل اینجاست که به اون قول نویسنده نمیرسی� و دقیقا دیتای ماقبل آخر بهمون داده نمیشه و نمیفهمیم که چطور شد که اونطور شد. بخاطر همین پایان گنگش هم یه ستاره دیگه کم میکنم. (hide spoiler)] امیدوارم جلدهای بعدیش بهتر از این یکی باشن....more
این جلد ناامیدم کرد. راوی این جلد هم مثل قبل مورگنه، اما مثل قبل اصلا جذاب نیست. خیلی زیاده گویی داره و همین حجم کتابو الکی برده بالا. در حالی که میتواین جلد ناامیدم کرد. راوی این جلد هم مثل قبل مورگنه، اما مثل قبل اصلا جذاب نیست. خیلی زیاده گویی داره و همین حجم کتابو الکی برده بالا. در حالی که میتونست خیلی راحت تو نصف همین صفحات داستانو روایت کنه. روحگرد� های مورگن هم این جلد رسما بازیچه دست گلن کوک شد تا دستش مثل دانای کل باز باشه در حالی که راوی اول شخصه. خیلی تقلبکار� جناب کوک. و پایان کتاب که یهو شاهد افت آیکیو شخصیت ها هستیم. 80 درصد اولیه کتاب خیلی خوب و منطقی پیش میره اما اخرش یهو تصمیمایی میگیرن که انگار نه انگار آدمای باتجربها� هستن. فقط امیدوارم جلد بعدی که راوی عوض میشه یکم این تلخی رو بشوره ببره. ...more
خب. به بهانه همخوانی، برنامه ویچر رو از سر گرفتم و این بار بجای ترجمه دوران، ترجمه انگلیسی رو خوندم. و خدایان.... تازه ریویو خوانش دوم ویچر-آخرین آرزو
خب. به بهانه همخوانی، برنامه ویچر رو از سر گرفتم و این بار بجای ترجمه دوران، ترجمه انگلیسی رو خوندم. و خدایان.... تازه میفهمم اون ترجمها� که قبلا خونده بودم چقدر داغون بوده. بگذریم از اینکه ظاهرا خود نویسنده این ترجمه انگلسیی رو هم نمیپسند�. اما خوندن بار دومش هم باعث نشد بیشتر جذبش بشم. در حد همون سه ستاره. البته هنوز برای قضاوت کردن زوده. چون این کتاب و کتاب بعدی صرفا داستان کوتاهه. اینکه کدوم داستان بهتره رو هم نمیتونم بگم. چون هر کدومشون به نحوی یجاییش رو مخم بود. رومنس داستان هم که طبق معمول... من درک نمیکنم. اما شاید داستان مساله قیمت جذابت� از بقیه بود. چون میدونم به نحوی به داستان اصلی که قراره تو جلدای بعدی روایت بشه پیوند میخوره. اکشن ماجرا هم چندان جذابیتی نداشت برام. کلا ترجیح میدادم حرف بزنن تا اینکه بخوان روی همدیگه شمشیر بکشن:) ولی همچنان نقطه قوتش رو استفاده از داستانها� جن و پری و فولکلور اروپایی میدونم. داستانهای� که اکثرا در فضای روشن و دیزنیطو� دیدیمشون. داستانهای� که نویسنده ازشون الهام گرفته تا توی دنیای خودش و این بار در فضایی تاریکت� روایتشون کنه. اینکه هر داستانی الهام گرفته ازچیه رو هم قبلا تو اون یکی ریویو گفته بودم. گرچه چندان سخت نیست فهمیدنشون، اما شاید یکی دو مورد باشه که کشفشون راحت نباشه. اما یه چیزی بود که این بار متوجهش شدم. گرچه نمیدونم که آیا سپکوفسکی واقعا همچین منظوری داشته یا نه. جایی در داستان آخرین آرزو درمورد چهار جن از چهار عنصر طبیعت حرف میزنه که جن عنصر آتش رو بهش میگه: Afreets که خب مشخصه از همون عفریت تو اساطیر عربی اومده. اما نکته دیگه که جالبت� بود، بخش بعدیش بود. جایی که در مورد داستان یه پادشاهی میگه که از قدرت اجنه برای جابجا کردن کوهی استفاده میکرده. اینجا قشنگ یاد داستان سلیمان پیامبر و معبدش و اون ماجرای تخت بلقیس افتادم. خلاصه دور از ذهن نیست که نویسنده گریزی به بقیه اساطیر هم زده باشه. همین. و پیش به سوی جلد بعدی.
پ.ن.: یک چیز دیگه که جالب اومد به نظرم بحث تناقض وجودی ویچرهاست که دندلیون جایی مطرحش میکنه و گرالت هم داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه. اینکه ویچرها نونشون رو از کشتن هیولاها بدست میارن و با هر هیولایی که میکشن، جامعه هیولاها رو کوچیکت� و عملا بقای خودشون رو سختت� میکنن. و طرز مواجهه مردم با این قضیه رو هم خیلی پسندیدم. دوست دارم بیشتر در این مورد تو جلدای بعدی بخونم....more
قبل از اینکه صاف برم سر اصل مطلب یک چیزی رو باید بگم. که البته نظر و سلیقه شخصی خودمه. اینکه عموما سلیقه من در خوندن رمان، داستان و فیلم به سمت چیزی میقبل از اینکه صاف برم سر اصل مطلب یک چیزی رو باید بگم. که البته نظر و سلیقه شخصی خودمه. اینکه عموما سلیقه من در خوندن رمان، داستان و فیلم به سمت چیزی میره که داستان بهتری داشته باشه. اینکه چیزی برای دنبال کردن داشته باشم. یا یه کاراکتر داشته باشم که بهش اهمیت بدم و یا سوالی که رسیدن به جوابش برام مهم باشه. اینکه واقعا نویسنده چی میخوا� بگه یا منظورش چیه رو موقعی میتون� بهش اهمیت بدم که در درجه اول خود داستان برام مهم باشه. چیزی باشه که بخاطرش پاشم برم زندگینام� نویسنده رو بخونم تا بیشتر از خود داستان بفهمم. در درجه اول باید داستان برام جذابیت داشته باشه بجای اینکه صفحه صفحه غرغرهای فلسفی مأبانه شخص رو بخونم و تهش یه "خب که چی؟" بزرگ جلوم سبز شه. (آیرونی قضیه دقیقا همینجاست که خودم در مورد همین موضوع خیلی غر میزن� :دی)
اما در مورد این کتاب. این کتاب دقیقا همون چیزی بود که میخواستم باشه. یه اثر تمیز با داستان خوب، نثر و ترجمه عالی که در کنارش حرفی که نویسنده میخواس� بزنه برام اهمت پیدا کرد. سوال ایجاد کرد. که چرا فلان...؟ مرگ در آند روایتی از دو داستان موازیه که تقریبا به فرم هزار و یک شبی اجرا شده. داستان دوم شبه� از دل خاطرات یکی از شخصیته� بیرون میاد و تو دل داستان اصلی میریز�. طوری که جزوی از اون میشه و ترکیب زیبایی از گذشته و حال رو با هم نشون میده. برای خودم این شیوه روایت واقعا نو و جذاب بود. داستان اول که در زمان حال میگذر� درمورد گروهبانیه که از پایتخت به یکی از روستاهای کوه آند اومده با گمشدن مرموز سه نفر از اهالی مواجه میش�. از طرفی خرده روایتهای� از ماجرای حمله چریکها� خلقی داریم که در طول داستان با روایت اصلی پیوند میخور� و اهمیتشو� آشکار میشه. داستان دوم هم که در زمان گذشته اتفاق افتاده ماجرای معاون گروهبانه که در گذشته عاشق روسپیا� شده. با وجود اینکه شیوه روایتش خیلی برام جذاب بود، اما خود داستان عاشقانش نچسبید. از این عشقها� کورکورانه که هر کاری براش میکنم و فلان و بهمان. گرچه اگر کورکورانه نبود هم نهایتا تهش میگفت�: meh:/ اما جایی از داستان که منو واقعا به وجد آورد، یک سوم پایانیش بود. جایی که از راز و رمز یکی از شخصیته� پرده برداری میشه و شکی که اول کتاب داشتم به یقین تبدیل شده بود. چنتا ریویو رو خوندم اما ندیدم که کسی بهش اشاره کرده باشه. پس همینجا خودم میگم:) چیز خاصی از داستان رو اسپویل نمیکنه. اما محض احتیاط مخفیش میکنم. (view spoiler)[ شخصیت میخانه دار و زنش که به ترتیب اسمشون دیونیسو و آدریاناست. آشنا نیست؟ دیونیسوس خدای شراب یونانی و آریادنه همسرش که تو اساطیر یونان کسی بود که با دادن ریسمانی به دست تسئوس در جنگ با مینوتور در هزارتو بهش کمک میکنه. بعدا هم که تسئوس آریادنه رو رها میکنه، دیونیسوس اون رو به عنوان همسرش با خودش میبره. توی این داستان هم این ماجرا مو به مو اجرا میشه. اما اجراش کاملا در فضای بومی کشور پرو اتفاق میافته. آدریانا شخصی که به روستا میاد و ادعا میکنه میتونه آل رو بکشه رو کمک میکنه تا بتونه از درون حفرهها� پر پیچ و تاب کوه بیرون بیاد. اما نه به کمک نخ. بلکه با روشی دیگه :) دیونیسیو هم تو این داستان مسئول خمار کردن ملته و اینجا هم اون دار و دسته معروف از زنها� خطرناکش رو همراه خودش داره. مادرش به گفته اهالی با رعد و برق مرده (دقیقا عین سِمِله) و در شب عروسیشون صورت فلکی تاج رو هدیه میکنه که باز هم مربوط به همون شخصیت اساطیریه. و کلی نشونه دیگه که خودتون بخونید تا بفهمید. اما سوال ایجاد میشه که چرا؟ چرا دیونیسوس؟ جای این شخصیت وسط این ماجرا تو کوهها� آند چیه؟ دیونیسوس نماد دوگانگیه. دوگانگی سرخوشی و خشم. دو حالتی که پس خوردن شراب به انسان دست میده (یا حداقل میگن که اینطوریه). توی داستان هم این دوگانگی به وضوح تو رفتار اهالی کوهستان به چشم میخوره. مردمی که از طرفی با قساوت تمام افراد مختلفی که دور و برشون هستن رو میکشن و فردای اون روز نزدیک جسده� جشن میگیرن و مست و پاتیل میشن و از ارواح کوهستان برای نعمتی که بهشون میده تشکر میکنن. و همه اینه� به خاطر ترس از خدایان کوهستان و هیولاهای افسانها� و غیره. در یک کلام: خرافات. نمیدونم این قضیه به طور واضح تو داستان گفته شد یا نه. اما به نظرم نویسنده به نوعی گریزی میزنه به گذشته پر از خشم و خونریزی پرو. جایی که سالها پیش با ورود اسپانیاییه� و درگیریشون با اینکاهای جنگهای خونینی به راه افتاد. زمینی که پر بوده از خشم که خونها� ریخته شده از گذشتگان حالا تبدیل به شرابی شده که جرعه جرعه سر میکشن و مست میشن و دوباره همون کارها رو تکرار میکنن تا زمینشون پر برکت بشه. دیگه از این دیونیسوسی تر؟!! (hide spoiler)] به عنوان اولین تجربه من از یوسا واقعا چیز ناب و سرحال بیاری بود. قطعا از قلمش و قدرت داستانگویی� (غرغرهای اول مجلس رو که یادتون نرفته!!) انقدری لذت بردم که بخوام ادامه بدم.
نه ارادهای� نه هویتی. اکنون فقط رنج است. اکنون فقط بردگی خاطرات مانده است. اکنون در خانه هستم. در منزلگاه رنج.
متفاوتتری� کتابی که تا الآن تو این مجمو نه ارادهای� نه هویتی. اکنون فقط رنج است. اکنون فقط بردگی خاطرات مانده است. اکنون در خانه هستم. در منزلگاه رنج.
متفاوتتری� کتابی که تا الآن تو این مجموعه خوندم. گرچه همیشه گلن کوک تو دست و بالش چیزی برای غافلگیری داره. ولی این جلد چیز دیگها� بود. روایتی غیر خطی در زمان از گزارشها� سربازی که مدتی در محاصره بوده و حالا برگشته. داستان مثل تیکهها� پازلی میمونه که تو زمان پخش شده و در انتها با کنار هم قرار دادن این تیکهه� یه دید کلی نسبت به اون چیزی که رخ داده پیدا میکنی�.
دلیل این که اصلا چرا این جهشها� زمانی دارن اتفاق میافت� هم خیلی گنگ و نامشخص باقی میمون�. ظاهرا تو جلدهای بعدی بهش پرداخته میشه. اما چیز جالبی که شنیدم اما نمیدونم تا چه حدی حقیقت داره. اینکه گلن کوک این کتاب رو تحت تاثیر کتاب سلاخخان� شماره پنج کورت ونه گات نوشته که در اون هم سربازی جنگ دیده در زمان به عقب و جلو پرتاب میشه.
نکته دیگه هم توجهم رو جلب کرد روایت گلن کوک بود. این کتاب اولین کتابیه که از دید مورگن و نوشتهها� روایت میشه. مورگنی که خام دسته و هنوز قملش به پختگی قلم طبیب نرسیده. مثلا به طور واضحی حس کردم که مورگن جمله بندیش یکم داغونه:) جملهها� بعضی طولانی میشن و رشته کلام از دستش در میره. یک جورهایی حال و هوای جلد اول مجموعه رو داره که تو اونجا هم طبیب کمتجرب� رو داشتیم.
پ.ن.: دو نکته ناراحت کننده در مورد این کتاب وجود داره. یک: ویراستاری مطابق معمول داغونِ نشر تندیس. دو: تیراژ 500 تایی کتاب که نشون میده چقدر در حق مجموعه کملطف� شده....more
It is the statue of a man kneeling on his plinth; a sword lies at his side, its blade broken in five pieces. Roundabout lie other broken pieces, the It is the statue of a man kneeling on his plinth; a sword lies at his side, its blade broken in five pieces. Roundabout lie other broken pieces, the remains of a sphere. The man has used his sword to shatter the sphere because he wanted to understand it, but now he finds that he has destroyed both sphere and sword. This puzzles him, but at the same time part of him refuses to accept that the sphere is broken and worthless.
پیرانزی از اون دست کتاباست دوست دارم دوباره بخونمش و بتونم درموردش با بقیه صحبت کنم. چون واقعا پتانسیل اینو داره که بشه درموردش بحث کرد. جدای از اون، نثر کتاب در عین سادگیش زیبایی خاصی داره و راوی هم که با اون طرز دیدش به خانه/دنیا تبدیل به شخصیتی بسیار دوستداشتن� میشه.
جدای از بحثهای� که حول تمثیلها� کتاب شکل میگیر� یه نکته دیگها� به چشمم اومد که به نظرم لازم اومد بگم. اینکه تو نوشتهها� کتاب، یک سری از کلمات با حرف اول بزرگ نوشته شدن، در حالی که اسم خاص نیستن. تو مصاحبها� خود نویسنده درمورد این قضیه توضیح میده که:
He loves the House. He has studied the Tides, the movement of the Stars, the waning and waxing of the Moon, and each day is an unfolding of experience. He capitalizes words the same way we capitalize proper names in English—it’s a sign of intimacy and regard that goes above objectification.
حالا نکته جالب اینه که وقتی پیرانزی از خونه بیرون میاد، دیگه اون طرز نوشتن رو ادامه نمیده و همه جملات رو به شکل نرمال مینویسه. انگار وقتی از "خونه" بیرون میاد، دیگه اشیا دور و برش اون حس خاص بودن رو دیگه ندارن و همشون کپیا� هستن از اون چیزی که توی "خونه" بود. انگار برای پیرانزی، دنیای واقعی میشه دنیای مثالی و غار افلاطون و "خونه" براش میشه دنیای حقیقی، و نه برعکس.
پ. ن.: با وجود حجم زیاد کتاب دکتر استرنج و مستر نورل، شیوه نوشتن سوزانا کلارک انقدر برام لذتبخ� بود که حاضرم تو لیستم بیارمش تو اولویت بالاتر. ...more
داستان از جایی شروع میشه که ما به چیزی باور داریم. سرزمین آمریکا جایی که در طی سالیان سال مردمان مختلف به بهانهها� مختلف پا به این سرزمین میگذاشت�. داستان از جایی شروع میشه که ما به چیزی باور داریم. سرزمین آمریکا جایی که در طی سالیان سال مردمان مختلف به بهانهها� مختلف پا به این سرزمین میگذاشت�. حالا به هدف کشف بوده یا خدمت به اربابان سفیدپوست و یا دنبال کردن یک رویای آمریکایی. همه این افراد همراه خودشون خدایان و عقاید خودشون رو به این سرزمین جدید میارن. اما در حال حاضر این خدایان در لبه فراموشی قرار دارند و قراره با خدایان جدید که جاشون رو گرفتن مبارزه کنن. خدایان جدید مثل رسانه، تکنولوژی و ...
این چیزی که گفتم در واقع اسپویل محسوب نمیشه و پلات خود داستانه. و ترجیحا اگر این رو زودتر بدونید بهتره. اما در ادامه، بیشتر در مورد خود کتاب مینویس� و خب، طبیعتا بخشهای� از اون حاوی اسپویل کتابه.
پلات بیس یا چی؟ نیمه اول داستان برای خود من به شخصه خیلی کند پیش میرف�. بیشتر جذابیت داستان برای من در این بود که بتونم اشارهها� مخفی که به اساطیر مختلف میشه رو حدس بزنم. چون داستان پره از شخصیتها� اساطیری از ملل مختلف، مخصوصا خدایان. و البته همه کاراکترهای داستان در اغلب مواقع ظاهر انسانی دارن. به همین خاطر حدس این که کی خداست و کی واقعا انسانه مشکله. از لابلای دیالوگه� و اسامی که گیمن انتخاب میکن� میشه بعضی از این شخصیته� رو شناخت و پی برد که فلانی دقیقا کیه. اما مشکلی که بیشتر با کتاب داشتم در واقع این بود که ایده جذاب داستان درواقع در حد همون ایده باقی میمونه و پیشتر نمیره. داستان پلات جذابی داره، اما اینطور نیست که همه اتفاقات داستان در خدمت پلات باشند و اون رو جلو ببرن. به همین دلیل شاید کتاب برای کسایی که دنبال داستانی پر از اتفاق هستن خیلی مناسب نباشه. میشه گفت که اکثر اتفاقات داستان در حین سفرکردن رخ میده و در حین این جابجاییه� ستینگ داستان رو برای ما شرح میده و ما رو با خودش برای سفر به مکانها� مختلف کشور آمریکا همراه میکنه. بخاطر همین شاید بشه گفت که داستان بیشتر بر پایه فضاسازی و سفره تا بر پایه پلات و اتفاق. یکی از بخشها� جالب داستان فصلهای� هست که به عنوان میانپرد� روایت میشن. داستان اصلی در عصر حاضر رخ میده، اما گهگاهی ما همراه با یک راوی دیگه (که جلوتر توضیحش میدم) سفر میکنی� به گذشته. به زمانی که مردم مختلف پا به سرزمین آمریکا میگذاشتن� و همراه خودشون خدایانشون رو میآورد�. بین همین فصلهاس� که متوجه میشید خدایانی مثل آنانسی و یا شخصیتها� چون لپرکان چجوری پاشون به این زمین جدید باز شد.
اساطیر گمنام همونطور که گفتم داستان پره از شخصیتها� اساطیری. اما احتمالا باید تو ذوقتون بزنم، چون اینجا خبری از اساطیر یونان و خدایان هیکلی، خوشتیپ و سفیدرویی مثل زئوس و بقیه نیست. اینجا با خدایان کمتر شناخته شدها� همراهیم که شاید اسمشون رو نشنیده باشین. خدایانی از اروپای شرقی و اساطیر آفریقایی و یا موجودات افسانها� شرق آسیا. برای مثال راوی میانپرد� کتاب، کسی که داستان سفر اساطیر رو کتابت میکنه، توت، خدای کتابت مصریه. کسی که وظیفه داره تا اعمال اشخاص رو نگارش کنه و به عنوان یکی از حاضرین جلسه، برای قضاوت شخص پس از مرگ به صحنه بیاد. همینجا جا داره به یکی از اسمگذاریها� جالب گیمن برای شخصیتها� اشاره کنم. این راوی جایی در همون اوایل داستان با اسم آقای Ibis معرفی میشه. کلمها� که به نوعی پرنده با ظاهر لکل� اطلاق میشه. خب حالا فکر میکنی� ظاهر حیوانی توت به چه شکلیه؟ بله...درست حدس زدید:)
Believe بارها تو کتاب این کلمه به کار میره. اصلا یک موجودی تو کتاب هست که کارش اینه که همین کلمه رو هی به شخصیت اصلی بگه. همچنین چندین بار این جمله در کتاب تکرار میشه:
This is a bad land for gods,
اما موقع خوندن یکی از پاراگرافها� داستان تفسیر جالبی به ذهنم رسید. اینکه چرا این سرزمین جای بدی برای اعتقاد داشتنه. اونم نه فقط به خدا. به هر چیز دیگها�. جایی شخصیت اصلی از یکی دیگه میپرسه که اگه چیزایی که برام اتفاق افتاده رو بهت بگم باور نمیکنی. و اون نفر دیگه هم در جواب میگه من به هرچی که فکر کنی باور دارم. وطی یک پاراگراف طولانی و طوفانی لیست چیزهایی رو میگه که بهشون اعتقاد داره. چیزهای که گاهی اوقت خندهدار� و یا گاهی هم متناقض. اما چیزی که من برداشت کردم به نوعی دیدگاه گیمن درمورد تفکر جامعه آمریکایی بود (گیمن خودش سالهاست که در آمریکا زندگی میکنه). اینکه شخص هرچی که به دستش میرسه یا به گوشش میخوره و با چشماش میبینه رو سریع باور میکنه. انقدری این قضیه پیش میره که دیگه نمیدونی به چی باور داری. شاید این طرز فکر رو بشه به جاهای دیگه هم تعمیم داد. و البته باید بگم چه قدر این تیکه از کتاب با این نقل قول از امبرتو اکوی عزیز همخونی داشت:
When men stop believing in God, it isn't that they then believe in nothing: they believe in everything.
اند دتس وای امریکا ایز اِ بَد لَند فور گادز:)
مساله نهایی همه این صغرا کبراها رو چیدم تا برسم به اینجا. سوالی که ذهن خیلیه� رو درگیر کرده. اما این سوال چیه؟ توی داستان ما با کلی استعاره مواجهیم. چیزایی که شاید در دید اول به چشم نیان. چیزایی که شاید هیچوقت به چشم نیان، چون اطلاعاتمون در همه زمینهه� و همه اساطیر کامل نیست. اما میتونین به میزان اون چیزی که میدونید از داستان نکته بیرون بکشید. اینکه فلانی در حقیقت کدوم خدائه و نماد چه چیزیه و.... جواب خیلی از این سواله� رو هم میتونید تو فرومه� و سایته� پیدا کنید و تقریبا خیلیاشون جواب یکسانی دارن. اما یک سوال هست که جوابش نامشخصه. گرچه سوالها� دیگری هم هست که هنوز جوابی براش ندارم، اما این یکی چیزی بود که خیلی برای من مهم بود. از اونجا که خود سوال هم نوعی اسپویل میشه، پس پنهانش میکنم. اگر اسپویل براتون مهم نیست...پس پرده رو بزنید کنار. (view spoiler)[ شدو مون، یا شخصیت اصلی داستان کیست؟ یا به بیان درست تر چه خداییست؟
چون در طول داستان متوجه میشیم که خیلی از شخصیتها� که شدو باهاشون مواجه شده در واقع خدا بودن. حالا خود شدو، آیا نماد خدای خاصیه یا نه. تو فرومه� و سایته� تئوریها� متفاوتی مطرح شده. اینجا هم من برداشت شخصی خودم رو مینویسم.
در نیمه دوم داستان متوجه میشیم که شدو در واقع پسر اودین، یا همون جناب چهارشنبست. طبق شواهد موجود به نظر میاد شدو نشانگر بالدر، پسر اودینه. چرا؟ چون این شخصیت، در جایی از داستان به درخت ییگدرازیل (بله، این درخت در داستان موجوده:)) بسته میشه و برای نه روز و نه شب بدون آب و غذا، اونجا میمون�. دقیقا مثل بالدر که بعد از کشته شدنش با نیزه لوکی نه روز در هل، یا دنیای مردگان میمون�. شدو هم بعد از اون مدت بر بالای درخت موندن میمیر�. تا اینجای کار میشه گفت شدو همون بالدره. یا تناسخ اون. شاید هم تناسخی از اودین. چون اودین هم نه روز بر بالای درخت ییگدرازیل آویزون بود. اما من نظر دیگها� هم دارم. به نظر من شدو کسی نیست جز: (صدای طبل)...جیزز کرایست. بله. شدو همون مسیحه:) اما چرا؟ اول از همه: شدو مثل مسیح به صیلب کشیده شد. شاید نشه یه درخت رو مثل صلیب در نظر گرفت. اما میشه نمادی از آن فرض کرد. چیزی که شخص بر بالای اون میمیره و سپس به آسمان عروج میکنه. وقتی شدو به درخت بسته میشه یک انسان عادیه، اما وقتی از درخت پایین میاد و زنده میشه (دقیقا عین مسیح) حالا میتونه به دنیای خدایان، یا به اصطلاح کتاب، به پشت صحنه بره.
دوم: جایی از داستان شخصی که از شدو تنفر داره به نزدیک درخت میاد و شاخها� از اون رو جدا میکنه. شاخها� که بعدا قراره نقش همون نیزها� رو داشته باشه که لوکی در اساطیر به سمت بالدر پرت میکنه. اما این شاخه یه نقش کوچولوی دیگه هم ایفا میکنه:
"He imagined that he was holding a spear and twisting it into Shadow’s guts."
اینجا به طور واضح از کلمه نیزه برای اون تیکه چوب استفاده میکنه و اون رو یکم تو شکم شدو فرو میکنه. خب از طرفی میدونی� که مسیح هم موقعی که بر بالای صلیب بوده به بدنش نیزه زده میشه و خونی ازش جاری میشه. بعد از اون پاراگراف هم به نظرم گیمن با یه سری از اعداد بازی میکنه که به نظرم اشاراتی به کتاب مقدس داره. اما از اونجا که خیلی مطمئن نیستم و متن هم طولانی میشه نمیارم. خودتون برید بخونید ببینید چی پیدا میکنی�:)
سوم: شدو پس از مرگش از درخت پایین آورده میشه و توسط یک خدای دیگه احیا میشه. و فکر میکنید اسم اون خدا چیه؟ احتمالا درست حدس زدید: استر. کسی عید پاک به نوعی به اسم اونه. عیدی که نماد بازگشت مسیح و عروجش به آسمان پس از به صلیب کشیده شدنشه. نکته جالب دیگه اینکه استر درواقع خودش برگرفته از ادیان پگانیه. همچنین جایی جلوتر شدو درمورد مرگ خودش میگه:
I was the sacrificial lamb.
خب، این خطش هم که دیگه توضیح نداره. خودتون میدونی�.:) اما خب که چی؟ شدو مسیحه؟ یا بالدر؟ یا اودین؟ یا اصلا یکی دیگه؟ به نظرم بحث فقط این نیست که شدو کیه. به نظرم گیمن داره تاثیر خدایان پگانی و اساطیر چندخدایی رو بر ادیان یکتاپرستی همچون مسیحیت نشون میده. اینکه همه اینها به نوعی از هم قرض گرفته شدن. اینکه خیلی از این داستانا درواقع تاثیر گرفته شده از داستانها� اقوام پیشینشون هست و لزوما صحت تاریخی نداره. به نظر خودم گیمن این تیکه رو خیلی خیلی خیلی خوب اجرا کرد و نشون داد. واقعا ستودنی بود. اگه شما هم تئوری دیگها� در مورد شخصیت شدو دارید بگید. (hide spoiler)] در آخر پیشنهاد میکنم اگه از اساطیر و داستانای اساطیری خوشتون میاد، این کتابو بخونید. چون تجربه کاملا متفاوتیه. اگر هم خوشتون اومد، یکی دوتا آدم به درگاه خدایان قربانی کنید. خوششون میاد:))))...more
وقتی اسم ادبیات یا سینمای سای-فای (علمی تخیلی یا همون ع.ت) میاد، اولین چیزی که به ذهن میرسه ممکنه تفنگها� لیزری، شمشیرها� نوری و موجودات کریهالمنظ�وقتی اسم ادبیات یا سینمای سای-فای (علمی تخیلی یا همون ع.ت) میاد، اولین چیزی که به ذهن میرسه ممکنه تفنگها� لیزری، شمشیرها� نوری و موجودات کریهالمنظ� بیگانه باشه که قصد کردن سیاره مارو بگیرن واس خودشون.
و خب باید بگم که اون تصورات خیلی از اوقات درست نیست. ادبیات علمی تخیلی هم مثل بقیه گونهه� و سبکها� دیگها� که رایجه سعی داره تا یسری از مفاهیم رو با زبون خودش توضیح بده. مفاهیمی که بعضا بیان کردنشون به شیوه عادی غیر ممکنه.
این کتاب بعد از مدته� دوری از ادبیات ع.ت خونده شده و تجربها� کاملا لذتبخ� بود. شاید آخرین چیزی که تو این ژانر خوندم و انقدر باهاش حال کردم جنگ جهانی ز بود. اگرچه دلیل لذتم تو این دو تا کتاب متفاوت بود. صرفا سطح یکسانی داشتن.:)
داستانها� کوتاهی که تو این مجموعه اومدن یک طیف خوبی رو شامل میشه. هم داستانهای� داره که از شدت دیوانهوا� بودنش شما رو یاد ریک اند مورتی میندازه، و هم داستانهای� داره که به فکر میندازتتون. اگاممنون که این دفعه سعی داره نسخه دیگها� از داستانش رو بازسازی کنه، جنس� غالبکن� که تصادفا خدای یه مذهب جدید رو به سیاره میاره، موجود خیرخواهی که سعی داره ازتون در برابر بلایای آینده محافظت کنه و چراغ جادویی که بجای اون سه شرط معروف فقط یک شرط داره. همه اینه� کنار طنازیها� رابرت شکلی بهتون یه کتاب میده که به احتمال زیاد ازش خوشتون خواهد اومد.
پ.ن: تصمیم این که کدوم داستان از همه بهتر بود تصمیم سختیه. ولی میتونم اریکس و فرار آگاممنون رو مشترکا بهترین داستانای این کتاب بدونم....more