ŷ
Home
My Books
Browse �
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community �
Groups
Quotes
Ask the Author
Sign In
Join
Sign up
View profile
Profile
Friends
Groups
Discussions
Comments
Reading Challenge
Kindle Notes & Highlights
Quotes
Favorite genres
Friends� recommendations
Account settings
Help
Sign out
Home
My Books
Browse �
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community �
Groups
Quotes
Ask the Author
داستان كوتاه
discussion
60 views
نفرين ابد - معيني كرمانشاهي
Comments
Showing 1-3 of 3
(3 new)
post a comment »
date
newest »
message 1:
by
[deleted user]
(last edited Jul 08, 2009 11:16AM)
(new)
Jul 08, 2009 11:13AM
* با تشكر از آقايان مهدي بهروزي و بهزاد وحدتي منش كه با يادي از اين شاعر من رو باز با اين شعر پيوند دادند
نفرين ابد
نفرين ابد بر تو، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه تزوير و ريا بود
پرورده ي مريم هم اگر چشم تو ميديد
عيساي دگر ميشد و غافل ز خدا بود
نفرين ابد بر تو، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت، جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد، رها كردي و رفتي
نفرين، بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبائي خود كرد
پوشيده ز خاك، آينه ي حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست، ز شيدائي خود كرد
اين بود وفاداري و، اين بود محبت؟
اي كاش، نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش، كه آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود، مهر و نشاني ز قفس داشت
ديوانه برو، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را، كز سخن افتي
ديوانه برو، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و، در پاي من افتي
ديوانه برو، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو، زحمت بسيار كشيده
تا نقش تورا با همه نيرنگ، بصد رنگ
چون صورت بي روح، بديوار كشيده
تنها بگذارم، كه در اين سينه دل من
يكچند، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و،� يك بار بخندد
ساكت بنشين، تا بگشايم گره از روي
در چهره ي من، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو، پيداست
من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو، با من ننشيند
بايد تو ز من دور شوي، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را، باز ببيند
reply
|
flag
message 2:
by
Mehdi
(new)
Jul 08, 2009 11:20AM
Mod
ممنون آزاده خانم.
reply
|
flag
message 3:
by
Behzad
, دیوونه
(new)
Jul 11, 2009 01:42AM
Mod
ديوانه برو، تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو، زحمت بسيار كشيده
.....
ممنون
reply
|
flag
back to top
post a comment »
Add a reference:
Book
Author
Search for a book to add a reference
add:
link
cover
Author:
add:
link
photo
Share
داستان كوتاه
Group Home
Bookshelf
Discussions
Photos
Videos
Send invite
Members
Polls
unread topics
|
mark unread
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your ŷ account.
نفرين ابد
نفرين ابد بر تو، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه تزوير و ريا بود
پرورده ي مريم هم اگر چشم تو ميديد
عيساي دگر ميشد و غافل ز خدا بود
نفرين ابد بر تو، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت، جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد، رها كردي و رفتي
نفرين، بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبائي خود كرد
پوشيده ز خاك، آينه ي حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست، ز شيدائي خود كرد
اين بود وفاداري و، اين بود محبت؟
اي كاش، نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش، كه آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود، مهر و نشاني ز قفس داشت
ديوانه برو، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را، كز سخن افتي
ديوانه برو، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و، در پاي من افتي
ديوانه برو، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو، زحمت بسيار كشيده
تا نقش تورا با همه نيرنگ، بصد رنگ
چون صورت بي روح، بديوار كشيده
تنها بگذارم، كه در اين سينه دل من
يكچند، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و،� يك بار بخندد
ساكت بنشين، تا بگشايم گره از روي
در چهره ي من، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو، پيداست
من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو، با من ننشيند
بايد تو ز من دور شوي، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را، باز ببيند