ŷ

داستان كوتاه discussion

71 views
162

Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Shahrzad (last edited Jul 19, 2009 05:29AM) (new)

Shahrzad (222225) | 43 comments چقدر خوب یادم هست !... تازه شش سالم شده بود . دامن چین داری را که مادربزرگ برایم دوخته بود به تن می کردم ؛ گوشه های دامن را از دو طرف در دست می گرفتم تا چین هایش بیشتر نمایان شود ؛ و بعد بر روی خط فرضی که در میان سروهای سربه فلک کشیده برای خودم ترسیم می کردم ، با فخر فروشی گام بر می داشتم ؛ گویی که دنیا در دست من بود و سروهای سر به فلک کشیده هرگز نمی توانست بر شادی های کودکانه من سایه بیاندازد . حالا سالها از آن روز می گذرد ....حالا من در میان چین و شکن دامن روزگار گم شده ام؛ هر چقدر چشم می گردانم ، سروهای سر به فلک کشیده را نمی بینم ؛ ولی نمی دانم چیست که اینچنین بر روی شادی های کودکانه من سایه انداخته است


message 2: by ماور (new)

ماور (mahoor) | 214 comments ای هیولاهای بزرگ
ای زمین و ای آسمان
تعظیم کنید
در برابر این همه زیبایی
...
من انسانم


message 3: by سحر (new)

سحر | 381 comments ببین چه خوشگلم
دلت بسوزه ببین دامنم چقده چینداره


message 4: by [deleted user] (last edited Jul 24, 2009 06:13AM) (new)

در كودكي ام

چه بي دغدغه بودم از هر چه كه بود...

نه سياست بود و نه غم - نه درد و نه تنهايي

هيچ چيز شكل يه آشناي هميشگي شونه به شونه ي من قدم مي زد.

طعم هاي زيادي داشتم

سادگي

رايي

شادي

بازي

لذت

مي خواستم لحظه ها مرا ببينند... فقط لحظه ها

هيچ چيز با آدم بزرگا هم بود

كنار لبخندهاشون كه بهم مي دادند با شوق

اون موقع صورتشون مثل دامنم پر چين مي شد...

من مثل طاووس كه پر باز كنه، دامنم رو باز ميكردم. اينطوري...

موهام رو تاب مي دادم توي صورتم و چشمهام رو مي بستم.

اونوقت لبخند اونها مي نشست توي تمام وجودم

اونوقت من با صداي لبخند اونها مي رقصيدم - مي چرخيدم.

اونوقت سرم رو مي گرفتم بالا

خورشيد مي زد توي چشمهام.

درختها دور من مي چرخيدند.

آسمون هم...

دامنم مي پيچيد دور تنم

بغلم مي كرد محكم

مي نشستيم روي زمين

موهام پريشون روي شونه ام

هيچ كس نبود بگه چرا؟

هيچ كس نبود بگه ديوونه است؟

هيچ كس نبود بگه آخي...

هيچ كس نبود

من بودم و كودكي ام

من بودم و جريان زندگي


back to top