داستان كوتاه discussion
162
date
newest »

message 1:
by
Shahrzad
(last edited Jul 19, 2009 05:29AM)
(new)
Jul 19, 2009 05:13AM

reply
|
flag
در كودكي ام
چه بي دغدغه بودم از هر چه كه بود...
نه سياست بود و نه غم - نه درد و نه تنهايي
هيچ چيز شكل يه آشناي هميشگي شونه به شونه ي من قدم مي زد.
طعم هاي زيادي داشتم
سادگي
رايي
شادي
بازي
لذت
مي خواستم لحظه ها مرا ببينند... فقط لحظه ها
هيچ چيز با آدم بزرگا هم بود
كنار لبخندهاشون كه بهم مي دادند با شوق
اون موقع صورتشون مثل دامنم پر چين مي شد...
من مثل طاووس كه پر باز كنه، دامنم رو باز ميكردم. اينطوري...
موهام رو تاب مي دادم توي صورتم و چشمهام رو مي بستم.
اونوقت لبخند اونها مي نشست توي تمام وجودم
اونوقت من با صداي لبخند اونها مي رقصيدم - مي چرخيدم.
اونوقت سرم رو مي گرفتم بالا
خورشيد مي زد توي چشمهام.
درختها دور من مي چرخيدند.
آسمون هم...
دامنم مي پيچيد دور تنم
بغلم مي كرد محكم
مي نشستيم روي زمين
موهام پريشون روي شونه ام
هيچ كس نبود بگه چرا؟
هيچ كس نبود بگه ديوونه است؟
هيچ كس نبود بگه آخي...
هيچ كس نبود
من بودم و كودكي ام
من بودم و جريان زندگي
چه بي دغدغه بودم از هر چه كه بود...
نه سياست بود و نه غم - نه درد و نه تنهايي
هيچ چيز شكل يه آشناي هميشگي شونه به شونه ي من قدم مي زد.
طعم هاي زيادي داشتم
سادگي
رايي
شادي
بازي
لذت
مي خواستم لحظه ها مرا ببينند... فقط لحظه ها
هيچ چيز با آدم بزرگا هم بود
كنار لبخندهاشون كه بهم مي دادند با شوق
اون موقع صورتشون مثل دامنم پر چين مي شد...
من مثل طاووس كه پر باز كنه، دامنم رو باز ميكردم. اينطوري...
موهام رو تاب مي دادم توي صورتم و چشمهام رو مي بستم.
اونوقت لبخند اونها مي نشست توي تمام وجودم
اونوقت من با صداي لبخند اونها مي رقصيدم - مي چرخيدم.
اونوقت سرم رو مي گرفتم بالا
خورشيد مي زد توي چشمهام.
درختها دور من مي چرخيدند.
آسمون هم...
دامنم مي پيچيد دور تنم
بغلم مي كرد محكم
مي نشستيم روي زمين
موهام پريشون روي شونه ام
هيچ كس نبود بگه چرا؟
هيچ كس نبود بگه ديوونه است؟
هيچ كس نبود بگه آخي...
هيچ كس نبود
من بودم و كودكي ام
من بودم و جريان زندگي