ŷ
Home
My Books
Browse �
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community �
Groups
Quotes
Ask the Author
Sign In
Join
Sign up
View profile
Profile
Friends
Groups
Discussions
Comments
Reading Challenge
Kindle Notes & Highlights
Quotes
Favorite genres
Friends� recommendations
Account settings
Help
Sign out
Home
My Books
Browse �
Recommendations
Choice Awards
Genres
Giveaways
New Releases
Lists
Explore
News & Interviews
Genres
Art
Biography
Business
Children's
Christian
Classics
Comics
Cookbooks
Ebooks
Fantasy
Fiction
Graphic Novels
Historical Fiction
History
Horror
Memoir
Music
Mystery
Nonfiction
Poetry
Psychology
Romance
Science
Science Fiction
Self Help
Sports
Thriller
Travel
Young Adult
More Genres
Community �
Groups
Quotes
Ask the Author
داستان كوتاه
discussion
46 views
بعد از اين با بي كسي ...
Comments
Showing 1-3 of 3
(3 new)
post a comment »
date
newest »
message 1:
by
(ٲ).ساینا
(new)
Jul 28, 2009 07:11AM
حالمان بد نيست کم غم می خوريم،کم که نه! هر روز کم کم می خوريم
آب می خواهم، سرابم می دهند،عشق می ورزم عذابم می دهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند،بی گناهی بودم و دارم زدند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب،از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست،از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد،يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام،تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم،خوب اگر اينست من بد می شوم
بعد از اين با بی کسی خو می کنم،هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست،چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم،طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام،راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!،من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن،من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش،من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است،گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش،دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود،قصه هايم را خريداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بيداد بود،شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد،خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان،خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد،اين همه ليلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان،بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام،بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود،قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود،تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!،فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه،هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت،هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست،حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم،گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت،يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياری داشتيم خود،خود غلط بود آنچه می پنداشتيم
شاعر...
reply
|
flag
message 2:
by
(ٲ).ساینا
(new)
Jul 28, 2009 11:12PM
قابلي نداشت عزيزم
آره منم خيلي دنبالش گشتم
نبود
!
reply
|
flag
message 3:
by
Bernadet
(new)
Jul 29, 2009 12:55AM
پس همه واسه شاعرش خیلی درگیر شدیم
منم این شعر رو یکی دو سال پیش شنیدم اما بدون شاعر....
ممنون از وقتی که گذاشتید و این شعر رو نوشتید
reply
|
flag
back to top
post a comment »
Add a reference:
Book
Author
Search for a book to add a reference
add:
link
cover
Author:
add:
link
photo
Share
داستان كوتاه
Group Home
Bookshelf
Discussions
Photos
Videos
Send invite
Members
Polls
unread topics
|
mark unread
Authors mentioned in this topic
Dana Stabenow
(
other topics
)
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your ŷ account.
آب می خواهم، سرابم می دهند،عشق می ورزم عذابم می دهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند،بی گناهی بودم و دارم زدند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب،از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست،از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد،يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام،تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم،خوب اگر اينست من بد می شوم
بعد از اين با بی کسی خو می کنم،هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست،چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم،طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام،راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!،من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن،من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش،من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است،گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش،دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود،قصه هايم را خريداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بيداد بود،شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد،خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان،خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد،اين همه ليلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان،بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام،بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود،قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود،تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!،فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه،هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت،هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست،حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم،گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت،يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياری داشتيم خود،خود غلط بود آنچه می پنداشتيم
شاعر...