ŷ

داستان كوتاه discussion

10 views
اسو

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Arman (last edited Aug 23, 2014 12:43PM) (new)

Arman Arasteh | 40 comments سیاه بود شب، سرد بود سرما
همه خفته،
پذیرفته سرنوشت شومشان را
ناگهان بانگی برآمد: هان خورشید
هان کجایی، ای سرود نور و گرما

نک کسی شوریده، کسی اسو
می خروشد، می پرسد چرا؟
شده راضی به این گرما
همه ترسان از آن سرما

دریغ از یگ گلو همراه،
نه که فریاد،
لا اقل می کشید با من یک آه

یک صدا از من نپرسید سرد است آیا؟
روی بام این طویله، ای دوست، آن بالا

در عوض می شنیدم پچ پچی با باد
که این یاغی از ما نیست، استغفار استغفار

خفته ای در خواب می کشد خرناس
می بیند در رویا من را
خزیده باز در طویله،
شدم یک رنگ با این ناس

دستهایی است بالا بر دعا
می کند با خدای خویش نجوا
بمیراد این پریشان را،
خواه با باد، خواه از سرما





back to top