غزل معاصر discussion
محمد علي بهمني
date
newest »


و نيز زمزمه ي گاه گاه را حتي
من و تو ره به ثوابي نمي بريم از هم
چرا مضايقه داري گناه را حتي ؟
تو اشتباه بزرگ مني ،� - ببخشايم
بديده مي كشم اين اشتباه را حتي
بمن كه سبز پرستم چه گفت چشمانت ؟
كه دوست دارم - بخت سياه را حتي
-بديدن تو چنان خيره ام كه نشناسم
تفاوت است اگر ره و چاه را حتي
*
!اگر چه تشنه ي بوسيدن توام - اي چشم
بخواه ،م� كشم اين بوسه خواه را حتي
بيا تلالو شعرم بر آب ها - امشب
تراش مي دهد الماس ماه را حتي
"شاعر شنيدني است"

!دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است �
اكسير ِ من !ن� اين كه مرا شعر تازه نيست
من از تو مي نويسم و اين كيميا كم است
سرشارم از خيال ولي اين كلاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيهِ غزل هاي من شود
چيزي شبيهِ عطر ِ حضور ِ شما كم است
گاهي ترا كنار خود احساس مي كنم
اما چقدر دلخوشي ِ خواب ها كم است
خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي ِ تست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است
"گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود"

!و سخت بدرقه ات را گريستم شاعر
اگرچه در همه جا آسمان همين رنگ است
قبول مي كنم - اينجا دل شما تنگ است
درنگ كن � كه دلم با تو همسفر شده است
سفر ؟ نه ،آ� ... دلم با تو در به در شده است
: تو ساده گفتي و من نيز ساده مي گويم
پياده ام و رفيقي پياده مي جويم
*
طلسم غربت شاعر شكستني است مگر ؟
عزيز من دگر اين سفر بستني ست مگر ؟
!تو و گرسنگي ات جاودانه ايد عزيز
!هميشه راوي اين تازيانه ايد عزيز
صداي گريه تو زير سقف من باقي ست
فقط براي تو و من � گريستن باقي است
*
چه فرق مي كند اين بار - در حوالي عيد
تو خنده كردي و همسايه اي دگر گرييد
چه كودكان كه به تاراج رفت � قلكشان
چه جامه ها كه دريدند از عروسكشان
دوباره باغ من و اين شكوفه هاي يتيم
و سفره اي كه كريمانه مي شود تقسيم
***
چگونه مي شود اي همزبان ! � زبان را كُشت
سكوت كرد و به لب بغض بي امان را كُشت
چگونه مي شود آيا گلايه نيز نكرد
كه ميهمان به سر سفره ميزبان را كشت
ميان گندم و جو فرق آنچناني نيست
كسي به مزرع ما اعتبار نان را كُشت
هر آنچه ميوه درين باغ � رايگان شما
ولي عزيز من ! اين فصل � باغبان را كُشت
*
ببخش � با همه ي درد و داغ مي دانم
نمي توان به يكي ابر آسمان را كُشت
يك - نام شعر " مثنوي پاسخ " است ، لازم كه نيست دوباره بگويم حواسم هست كه مثنوي است نه غزل ؟
دو- پاسخ محمدعلي بهمني است به شعري از محمد كاظم كاظمي . شعر كاظمي را در آدرس زير مي توانيد بخوانيدhttp://www.goodreads.com/topic/show_g...

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم شبنمي نيست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

آرام ريخت پشت قد م هاي او دلم
تبديل شد به حس هبوطي که عاقبت
با چشم هاي بسته فرو برد در گلم
دريا نبود،...بود ولي، رد گام هاش
طرحي هميشه ريخت بر اندوه ساحلم
.....
يک اتفاق نه...که بيفتد و بگذرد
آمد نشست،هم نفسم شد وقاتلم
حالا تمام رهگذران مکث مي کنند
اين نقش رد پاي شما هست يا دلم

اين سان نمي يابي ز من حتي نشان اي دوست
من درتو گم گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان، اي دوست
گفتي بخوان � خواندم � گرچه گوش نسپردي
حالا كه لالم خواستي پس خود بخوان اي دوست
من قانعم آن بخت جاويدان نمي خواهم
گر مي تواني يك نفس با من بمان اي دوست
يا نه، تو هم با هر بهانه، شانه خالي كن
از من � من اين بر شانه ها بار گران- اي دوست
نا مهرباني را هم از تو دوست خواهم داشت
بيهوده مي كوشي بماني مهربان اي دوست
آن سان كه مي خواهد دلت با من بگو آري
من دوست دارم حرف دل را بر زبان اي دوست

اين چهره گم گشته در آئينه، خود اين را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را، باور نمي دارد
آئينه در تكرار پاسخ هاي خود، حاشا نمي داند
مي کاودم، مي گويمش چيزي از اين ويران نخواهي يافت
كاين در غبار خويشتن، چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش، گم گشته اي هستم که در اين دور بي مقصد
كاري به جز شب كردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش، آن قدر تنهايم كه بي نرديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد كه گويي هيچ از اين غمها نمي داند
گاهی دلم براي خودم تنگ مي شود
اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم .

همیشه پرسش ناگفته را جواب این است
به نعره خواست به آرامشم خطی بکشد
سکوت کردم و دریافت بازتاب این است
شکسته بود ولی مویهوا� میخندی�
که چهره باخته را آخرین نقاب این است
به مهر گفتما� آرام باش و صحبت کن
که در طریق سخن حسن انتخاب این است
چه گفت؟ راز، نه! اما نپرس و باور کن
کم است زهر، که نوشیدن مذاب این است
نشاندمش که بخوان، خواند و همسکوت� شد
پیام نیمه� ناخوانده� کتاب این است
سوال کدر که با من چه کردها� گفتم
کمی سکوت تو را میکن� مجاب، این است
من و تو درک سکوت همیم تا هستیم
و جاودانگی لحظهها� ناب این است
با تشکر

باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام
حتّي اگر به ديده رويا ببينيم
من صورتم به صورت شعرم شبيه نيست
بر اين گمان مباش كه زيبا ببينيم
شاعر شنيدني است . - ولي ميل ،مي� توست
آماده اي كه بشنوي ام ،ي� ببينيم
اين واژه ها صراحت تنهايي من اند
با اينهمه - مخواه كه تنها ببينيم
مبهوت مي شوي اگر از روزن ات - شبي
بي خويش - در سماع غزل ها ببينيم
*
-يك قطره ام - و گاه چنان موج مي زنم
در خود ،ك� ناگزير ي ، دريا ببينيم-
*
شبهاي شعر خواني من بي فروغ نيست
اما تو با چراغ بيا تا ببينيم
"شاعر شنيدني است"