غزل معاصر discussion
فاطمه نوری
date
newest »

گفتی تو را باور کنم من باورت کردم
هر چند عاشق بوده ای عاشق ترت کردم
نگذاشتم ویران شوی در پنجه ی پاییز
روی مزار عاشقانم پر پرت کردم
تا رو سپید از امتحان عشق باز آیی
آتش شدم آتش شدم ، خاکسترت کردم
در انتهای فصل ویرانی تو می آیی
آنقدر خواندم فصل ها را از برت کردم
هر چند عاشق بوده ای عاشق ترت کردم
نگذاشتم ویران شوی در پنجه ی پاییز
روی مزار عاشقانم پر پرت کردم
تا رو سپید از امتحان عشق باز آیی
آتش شدم آتش شدم ، خاکسترت کردم
در انتهای فصل ویرانی تو می آیی
آنقدر خواندم فصل ها را از برت کردم
ای سیب سرخ تا حد چیدن رسیده ای
پرهیز نه برای چشیدن رسیده ای
آدم بهشت را به بهایت فروخته است
با قیمت بهشت ندیدن رسیده ای
روحم شبیه ظرف سفالی شکسته بود
ای جان پر کشیده که بر تن رسیده ای
دیگر برای کشتن من نقشه ای نریز
با خنجر نگاه به گردن رسیده ای
روی درخت حادثه ماندن مجاز نیست
ای سیب سرخ تا حد چیدن رسیده ای
تا بپیچانی به دورم ساقه ی نیلوفری را
باز خواهم کرد یک شب از سرم این روسری را
حلقه های بازوانت گردنم را می فشارد
می فشارم روی سینه حلقه ی انگشتری را
من به اوج عصمت تو راه دارم ... نه ندارم
از برم هر چند از بر ، آیه ی افسونگری را
در شمال چشم هایت چایکاران شمالی
در پی ات افتاده دیدم دختران بندری را
می روی و بغض ها را روی من آوار کردی
سیر می خواهم بگریم لحظه های آخری را
تا عمر دارم گرد تو هرگز نمی گردم
آوازه ی آتش فشانم در جهان پر شد
امروز مثل زمهریری ساکت و سردم
آسوده ای بر کنج ساحل غرق امواجم
دنبال مردی در میان خیل نا مردم
نگذاشتی مرهم به روی زخم این آهو
تنها نمک روی نمک افزوده بر دردم
تا روسپیدی یک قدم باقیست بی تردید
باید از آتش بگذری روزی غزل مردم