ŷ

Dandelion - قاصدک discussion

20 views
تصوير عشق > عاقبت باید رفت

Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ali (last edited Aug 09, 2010 07:26AM) (new)

Ali Ashini (CafeChy) (aliashini) | 244 comments Mod
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرفه به خون
كه خداحافظ تو . . .

گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت شكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست

باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .




message 2: by Nastaran (new)

Nastaran | 40 comments خواهم آمد به سراغت تا دور

تا همان لحظه که از پرچین ها

من سراغ گل تنهای تو را می گیرم

و نشانی ز تو میجویم و باز

من و تو باز کنار آبیم

شادی و بیخبری، حس آسایش و فردای فریبنده با هم بودن


message 3: by Nastaran (new)

Nastaran | 40 comments رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

می‌گشت� اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کرد� اندر آن گل و بلبل تاملی

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق

آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب

گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

بس گل شکفته می‌شو� اين باغ را ولی

کس بی بلای خار نچيده‌س� از او گلی

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ

دارد هزار عيب و ندارد تفضلی


message 4: by Nasibeh (new)

Nasibeh - به دل نشستني


message 5: by Ali (new)

Ali Ashini (CafeChy) (aliashini) | 244 comments Mod
انتخاب بسيار به جا و زيبايي بود، سپاسگزارم


message 6: by Nastaran (new)

Nastaran | 40 comments از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم.
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زيستم.
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شتاب دور دست!
رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد.
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد.
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام:
سايه تر شده ام
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام.
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود.
صبح از سفال آسمان مي تراود.
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود.


message 7: by Ali (new)

Ali Ashini (CafeChy) (aliashini) | 244 comments Mod
Nastaran wrote: "از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم.
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زيستم.
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شتاب دور دست!
رها كردم..."


داراي عنصر خيال انگيزي بسيار و بسيار قوي بود. مرحبا. سپاسگزار


message 8: by Nastaran (last edited Aug 11, 2010 05:23AM) (new)

Nastaran | 40 comments بله بسیار قویست ، مثل تمام سروده های دیگر سهراب ;)
این شعر آوای گیاه بود . دوستانی که مایلند گهگاه دقایقی را با سهراب سپری کنند ، پیشنهاد می کنم حتما به این سایت سر بزنند :

قطعآ خالی از لطف نخواهد بود
روحش شاد


back to top