ŷ������

امروز اولين سحري امسال رو خوردم،يادته تو پيشواز سالهاي ديگه رو صدام مي كردي؟
شب بهم تاكيد مي كردي گوشي رو از سايلنت در بيارم كه هي زنگ بزني تا بيدار شم تا بدون سحري روزه نگيرم، من سالها عادت به بي سحري روزه گرفتن داشتم و تو اين عادت منو بخاطر زخمي كه معده ام داشت از بين بردي،‌يادت�� مي گفتي نماز صبح رو پشت من اقامه مي كني؟
نبودي ببيني كه من امروز بدون توجه به چرت و پرتايي كه اين ملاها مي گن پشت تو نمازمو خوندم، سجده ي آخر انگار جلوم بودي، سرمو تا وقتي كه آروم نشد دلم از پاهات بر نداشتم، ملاها مي گن اين نماز به درد لاي جرز ديوار مي خوره، ولي اونا وراجي زياد مي كنن،‌م�� تو مي پرستيدم و همچنان هم، به كسي چه؟

روزها در پي هم مي آيند
و نگاهي نگران
همچنان پا دري كهنه ي اين منزل را،
بي امان مي نگرد!

چهارشنبه 20/5/89

"آیین عشق بازی عوض شده


یوسف عوض شده،زلیخاعوض شده


سرهمچنان به سجده فروبرده ام ،ولی


درعشق سالهاست که فتواعوض شده


خوکن به قایقت که به ساحل نمی رسیم


خوکن که جای ساحل و دریاعوض شده


آن با وفا کبوتر جلدی که پرکشید


اکنون به خانه آمده،اماعوض شده


حق داشتی مرا نشناسی،به هرطریق


من همچنان همانم ودنیاعوض شده"