آخرین پست وبلاگم داستانی بود که به اسم سقوط یک هنرمند نوشتم: ====================================== یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم. اوایل می ترسیدم، بعده ها لذت می بردم، امروز اما به این کار عادت کرده ام. انسان ها همانطور که به عشق عادت می کنند به کشتن هم عادت می کنند، همانطور که دلدار با گذر زمان جذابیت های سابقش را از دست می دهد، قربانیان نیز پس از مدتی چیزی برای جذب کردن قاتلین خود نخواهند داشت. امروز از سر عادت زنان هرزه را می کشم، حتی اکنون که می اندیشم می بینم کشتن یک زن هرزه با کشتن یک زن معمولی تفاوت چندانی برایم ندارد، و این نقطه سقوط یک جنایتکار است. یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. آخرین قربانی ام را شب پیش در وان حمام به قتل رساندم. حالا که کمتر از یک روز از آن می گذرد و مشغول نوشیدن قهوه بعد از ظهرم هستم درست چهره اش را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نیست موهایش چه رنگی داشت، یا فرم سینه اش چگونه بود، در صورتیکه یک سال قبل چهره قربانیانم را تا روزها و هفته ها به خاطر می سپردم، اوایل تصویر سیاه قلمی از آنها ترسیم می کردم و نگهشان می داشتم. حالا حتی نمی دانم آن تصاویر اولیه را کجا مخفی کرده ام. یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که به آخرینشان در شب قبل فکر می کنم می بینم که فرقی نداشت اگر او را به جای زه فولادی با چاقو می کشتم. درست یادم نیست وقتی تصمیم گرفتم اولین زن هرزه را بکشم هدفم چه چیزی بود، اصلاح جامعه یا یک انتقام گیری شخصی یا شاید یک جنون آنی. من به جنایت عادت کرده ام، شاید از همین رو دلیل اولین جنایتم را درست به خاطر ندارم و این هبوط یک جنایتکار است، نقطه پایان کار یک هنرمند . یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حتی روزنامه ها نیز به حضورم عادت کرده اند و وقتی یک جنایت زنجیره ای برای روزنامه ها عادی می شود، مرگ عامل آن جنایات فرا رسیده است. پس بهتر است تلفن را بردارم و صد و ده را بگیرم و خودم را معرفی کنم. بهشان می گویم که لازم نیست زیاد سر و صدا راه بیندازند، یک نفر هم کافی ست که مرا با خود ببرد. من آدم خیلی آرامی هستم، وانگهی من یک جنایتکار مرده ام. فکر می کنم برای پلیس ها نیز عادی شده باشم، آنها نیز همچون خبرنگاران به وجودم عادت کرده اند، به آن پرونده سرخ ِ تا به امروز سی و دو صفحه ای که در اداره پلیس خاک می خورد و هر چند روز یک بار برگی به آن اضافه می شود. یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که فنجان قهوه ام تمام شد به صد و ده تلفن می زنم تا بیایند و سقوط یک هنرمند را تماشا کنند. فردا اما روزنامه ها منفجر می شوند، آنها از اینکه هر چند روز یک بار خبر کسل کننده کشته شدن زن هرزه ای را در صفحه حوادث شان درج کنند خسته شده اند، خبری که هیچ اهمیتی ندارد، کشته شدن یک زن هرزه برای چه کسی جز خبرنگاران و تیتر سازان می تواند مهم باشد؟ و فکر می کنم این در مورد کشته شدن یک انسان معمولی هم صادق است، همانطور که ساکنین ِ اُوران پس از مدتی به طاعون عادت کرده بودند، اینجا نیز همه به حضور من خو گرفته اند، گویی عضوی از خانواده شان هستم. قهوه ام را که بخورم و به پلیس زنگ بزنم روزنامه نگارها، ماموران پلیس، سیاست مدارها و حتی ماهیگیرها و دوره گردهای لبو فروش برای مدتی از این رخوت خارج خواهند شد. یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما امروز کشتن برای من یک عادت است: تثبیت و همزمان تضعیف. امشب پیش از آنکه به پلیس زنگ بزنم بهترین لباسم را می پوشم، کت و شلوار تیره ام را که راه های ریز سفید دارد به تن می کنم، کراوات مشکی ام را می بندم، کفش هایم را برق می اندازم و به پا می کنم، سیگاری روشن می کنم و منتظر پلیس می شوم. می دانم که با هیاهو و سر و صدا و ده ها مامور ماسک زده ی اسلحه به دست، گویی بخواهند به یک گروه جنایتکار تا دندان مسلح حمله کنند وارد خانه ام می شوند، حتی اگر پشت تلفن به آنها بگویم به این کارها نیازی نیست؛ من اینجا به آرامی در حال دود کردن آخرین سیگارم منتظرتان می مانم. یک سال و هفت ماه و سیزده روز؛ فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: سقوط یک هنرمند.
======================================
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم. اوایل می ترسیدم، بعده ها لذت می بردم، امروز اما به این کار عادت کرده ام. انسان ها همانطور که به عشق عادت می کنند به کشتن هم عادت می کنند، همانطور که دلدار با گذر زمان جذابیت های سابقش را از دست می دهد، قربانیان نیز پس از مدتی چیزی برای جذب کردن قاتلین خود نخواهند داشت. امروز از سر عادت زنان هرزه را می کشم، حتی اکنون که می اندیشم می بینم کشتن یک زن هرزه با کشتن یک زن معمولی تفاوت چندانی برایم ندارد، و این نقطه سقوط یک جنایتکار است.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. آخرین قربانی ام را شب پیش در وان حمام به قتل رساندم. حالا که کمتر از یک روز از آن می گذرد و مشغول نوشیدن قهوه بعد از ظهرم هستم درست چهره اش را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نیست موهایش چه رنگی داشت، یا فرم سینه اش چگونه بود، در صورتیکه یک سال قبل چهره قربانیانم را تا روزها و هفته ها به خاطر می سپردم، اوایل تصویر سیاه قلمی از آنها ترسیم می کردم و نگهشان می داشتم. حالا حتی نمی دانم آن تصاویر اولیه را کجا مخفی کرده ام.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که به آخرینشان در شب قبل فکر می کنم می بینم که فرقی نداشت اگر او را به جای زه فولادی با چاقو می کشتم. درست یادم نیست وقتی تصمیم گرفتم اولین زن هرزه را بکشم هدفم چه چیزی بود، اصلاح جامعه یا یک انتقام گیری شخصی یا شاید یک جنون آنی. من به جنایت عادت کرده ام، شاید از همین رو دلیل اولین جنایتم را درست به خاطر ندارم و این هبوط یک جنایتکار است، نقطه پایان کار یک هنرمند .
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حتی روزنامه ها نیز به حضورم عادت کرده اند و وقتی یک جنایت زنجیره ای برای روزنامه ها عادی می شود، مرگ عامل آن جنایات فرا رسیده است. پس بهتر است تلفن را بردارم و صد و ده را بگیرم و خودم را معرفی کنم. بهشان می گویم که لازم نیست زیاد سر و صدا راه بیندازند، یک نفر هم کافی ست که مرا با خود ببرد. من آدم خیلی آرامی هستم، وانگهی من یک جنایتکار مرده ام. فکر می کنم برای پلیس ها نیز عادی شده باشم، آنها نیز همچون خبرنگاران به وجودم عادت کرده اند، به آن پرونده سرخ ِ تا به امروز سی و دو صفحه ای که در اداره پلیس خاک می خورد و هر چند روز یک بار برگی به آن اضافه می شود.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که فنجان قهوه ام تمام شد به صد و ده تلفن می زنم تا بیایند و سقوط یک هنرمند را تماشا کنند. فردا اما روزنامه ها منفجر می شوند، آنها از اینکه هر چند روز یک بار خبر کسل کننده کشته شدن زن هرزه ای را در صفحه حوادث شان درج کنند خسته شده اند، خبری که هیچ اهمیتی ندارد، کشته شدن یک زن هرزه برای چه کسی جز خبرنگاران و تیتر سازان می تواند مهم باشد؟ و فکر می کنم این در مورد کشته شدن یک انسان معمولی هم صادق است، همانطور که ساکنین ِ اُوران پس از مدتی به طاعون عادت کرده بودند، اینجا نیز همه به حضور من خو گرفته اند، گویی عضوی از خانواده شان هستم. قهوه ام را که بخورم و به پلیس زنگ بزنم روزنامه نگارها، ماموران پلیس، سیاست مدارها و حتی ماهیگیرها و دوره گردهای لبو فروش برای مدتی از این رخوت خارج خواهند شد.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما امروز کشتن برای من یک عادت است: تثبیت و همزمان تضعیف. امشب پیش از آنکه به پلیس زنگ بزنم بهترین لباسم را می پوشم، کت و شلوار تیره ام را که راه های ریز سفید دارد به تن می کنم، کراوات مشکی ام را می بندم، کفش هایم را برق می اندازم و به پا می کنم، سیگاری روشن می کنم و منتظر پلیس می شوم. می دانم که با هیاهو و سر و صدا و ده ها مامور ماسک زده ی اسلحه به دست، گویی بخواهند به یک گروه جنایتکار تا دندان مسلح حمله کنند وارد خانه ام می شوند، حتی اگر پشت تلفن به آنها بگویم به این کارها نیازی نیست؛ من اینجا به آرامی در حال دود کردن آخرین سیگارم منتظرتان می مانم.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز؛ فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: سقوط یک هنرمند.