غزل معاصر discussion
غزل امروز
date
newest »


چگونه میروم و میرسم به ساحلتان
سلام خان چلگیس، ای که جا مانده است
میان بستر نمدار خواب ما، تلتان
فرشتهاید و از آن نمونههای عجیب
که دردهای زمینی نمیکند ولتان
به بند کردن دلهای خسته مشغولید
و بند و تبصرهای نیز نیست شاملتان
سپیده سرزده، وقت است چشم بگشایید
به چشم آینههایی که در مقابلتان...
شما تمام زمین حق آب و گل دارید
و ما همیشه ارادت به آبتان، گلتان...
قرار شد که بیایید اگر و بگشایید �
به آن دو دست سبک عقده از دلم � دلتان �
- خبر دهید که گاوی، کبوتری، چیزی
سر بریدهی ما هم که نیست قابلتان

جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود
سر بچرخان، از تنت بیرون بیا، لختی برقص
در هوای چیدنت دستان من دل می شود
سر بچرخان، از هوا سرشار شو، قدری بخند
دین من با خنده ی گرم تو کامل می شود
هر طرف رو می کنم، محرابی از ابروی توست
رو بگردانی، نماز خلق باطل می شود
می توانی تب کنی، بغض زمین را بشکنی
بی نگاهت آب اقیانوس ها گل می شود
چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر
ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود

عشق است و تو هستی و جهانی نگرانی!
عاشق که شدی فرق ندارد که کجا، کِی
یا اینکه برای چه کسانی نگرانی!
تا زمزمه� زخمی یک برگ بیاید
بر بال نسیمش ننشانی، نگرانی
در باغ اگر چهچهه� چلچلها� هست
آن را به درختی نرسانی، نگرانی
یک روز میآی� به خودت: خستهترین�
پیری و شده تازه جوانی نگرانی!
تا خواب ِکه آشفته شود از تب و تابش؟
این بار که افتاد به جانی نگرانی
عاشق که شدی - فرق ندارد که کجا؟ کِی؟
تا صبح قیامت نگرانی...
نگرانی...
تا صبح تق تق تق بدین منوال میکوبد
تا صبح مرد راهراهی را که زندانی �
- در خویش کردم بر تن خود خال میکوبد
با چار پاییز پیاپی اینچنین تاریخ
تقویم را بر سینهی امسال میکوبد
حتا صدای بال گنجشکی نمیآید
عمری است در هاون پری را زال میکوبد
عمری است تا قصه به اینجا میرسد، دستی �
- میآید و بر سینهی نقال میکوبد
آن دست که کاری بلد هم نیست، جز اینکه �
- بر شانههای بیلیاقت بال میکوبد
دار و ندارم رفت در این شهر که حافظ -
- هم هر دری را با امید فال میکوبد