داستان كوتاه discussion
شفیعی کدکنی
date
newest »


البته این شعر رو کمی تغییر داده بود
اما فرهاد آدمی نبود که از شاعرش اجازه نگرفته باشه.
اگر میخواست� دل� ما را بسوزنی که سوختی چه جورم محمد جان.
mohammad wrote: "ببخشی رویا جان
قصدش رو نداشتم"
خواهش میشود عزیزم:)
دل� ما سوخته خدایی هست نگرانش نباش.
قصدش رو نداشتم"
خواهش میشود عزیزم:)
دل� ما سوخته خدایی هست نگرانش نباش.
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه هاي مهاجر
زيباست
در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من
ميجوشد
اي کاش
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک.