داستان كوتاه discussion
طلوع
date
newest »


http://www.goodreads.com/topic/show/8...

خوش حال هستم که خوش ات آمد. در موردِ بخش های مختلفی که گفتی، خود هم احساس می کنم شعر اوج می گیره. هر کاری کردم همه اش یه دست مثلِ آخِر اش باشه دیدم در توان ام نیست. :دی
پی نوشت: این جواب هم این ور، هم اون ور هست. :دی
پی نوشتِ دو: شیطون این ور دو سه تا جمله بیش تر نوشته بودی ها! :دی
پی نوشتِ سه: خیـــــــــــــلی حیف ئه که گروهِ خارق العاده ای به مدیریّتِ آزاده هاظمی زاده بخواد خاک بخوره! نگذاریم این طوری بشه! به هر حال، این به ترین فضای ماست که توش می تونیم اثرهامون رو بررسی کنیم!�
شعر برای من زندگیست پس ممنون از گفتنش.
"آنجا که عفریته
نمیدهن� به دو خروار زرّ و سیم
امید پوشالی وصل را"
جالب جالب
"آنجا که عفریته
نمیدهن� به دو خروار زرّ و سیم
امید پوشالی وصل را"
جالب جالب
مهیار عزیز این قسمت ها رو خیلی دوست داشتم:
امّا نیست، نیست
جز روزنی که موریانه های زمان در این تابوتِ سردِ تنگِ هولناکِ سیاه
برای ادامه ی حیاتِ شوم شان جا گذارده اند
تا حتّا مردن را دریغ دارند
آه! دیدم! دیــــدم!�
آن امیدِ طلایی رنگ را
طلایی که چشم به جان می خرد
و دل به سیاهی حراج می کند
آن جا که عفریته ها
نمی دهند به دو خروار زر و سیم
امیدِ پوشالیِ وصل را
و مردی هنوز فکر می کند
که به سیاهی می تواند سوداگرِ عشق باشد
چه امیدی، چه امیدی ....�
کاملا مشخصه که این شعر زیبا رو یک مرد سروده.اما بعضی ترکیب ها تکراری بود که برای همچین شعری که پر از خلاقیت و زیبایه واقعا حیف هست:
به کدامین گناه
من دیدم
غروبِ زندگانیِ خود را، هر بار که تو پلک می زدی
و طلوعی که با گشودنِ چشم ات
برای ام نوید بخشِ خورشیدی دوباره بود
امّا نیست، نیست
جز روزنی که موریانه های زمان در این تابوتِ سردِ تنگِ هولناکِ سیاه
برای ادامه ی حیاتِ شوم شان جا گذارده اند
تا حتّا مردن را دریغ دارند
آه! دیدم! دیــــدم!�
آن امیدِ طلایی رنگ را
طلایی که چشم به جان می خرد
و دل به سیاهی حراج می کند
آن جا که عفریته ها
نمی دهند به دو خروار زر و سیم
امیدِ پوشالیِ وصل را
و مردی هنوز فکر می کند
که به سیاهی می تواند سوداگرِ عشق باشد
چه امیدی، چه امیدی ....�
کاملا مشخصه که این شعر زیبا رو یک مرد سروده.اما بعضی ترکیب ها تکراری بود که برای همچین شعری که پر از خلاقیت و زیبایه واقعا حیف هست:
به کدامین گناه
من دیدم
غروبِ زندگانیِ خود را، هر بار که تو پلک می زدی
و طلوعی که با گشودنِ چشم ات
برای ام نوید بخشِ خورشیدی دوباره بود

در موردِ مردانگیِ در شعرِ من، اگه اشعارِ قبلی ام رو بخونید چی می گید پس؟ :دی
مهیار جان به واقع باید بگم که بله، من تصور کردم شما بین خطها را میخوانید. پوزش میطلب� از کم نویسی.
خوب باشی� و همیش شاعر
خوب باشی� و همیش شاعر
اینک لحظه ی بر آمدنِ خورشید است
نیست جز سیاهیِ چشمانِ تو در خاطر ام
که گاه گاهی در آن
طلوعِ زندگی را به نظاره می شد نشست
که طلوعی را در آسمان انگار
دیدم شاید
بارقه ای از شکّ و امید بر لب های زمین
درست همان جا که آسمان را می بوسد
آری! دیدم، دیدم!�
روزنی که نوید بخشِ تمامِ شادی هاست
خورشیدی که در آسمان سر بر می آورد تا گرما دهد
به چشم هایی که آماجِ سرما بصیرت شان را ....�
امّا نیست، نیست
جز روزنی که موریانه های زمان در این تابوتِ سردِ تنگِ هولناکِ سیاه
برای ادامه ی حیاتِ شوم شان جا گذارده اند
تا حتّا مردن را دریغ دارند
تا ....�
آه! دیدم! دیــــدم!�
آن امیدِ طلایی رنگ را
طلایی که چشم به جان می خرد
و دل به سیاهی حراج می کند
آن جا که عفریته ها
نمی دهند به دو خروار زر و سیم
امیدِ پوشالیِ وصل را
و مردی هنوز فکر می کند
که به سیاهی می تواند سوداگرِ عشق باشد
چه امیدی، چه امیدی ....�
چگونه طلوع را به انتظار می ایستد
آنک که حتّا غروب را به تماشا ننشسته باشد
من دیدم
غروبِ زندگانیِ خود را، هر بار که تو پلک می زدی
و طلوعی که با گشودنِ چشم ات
برای ام نوید بخشِ خورشیدی دوباره بود
خورشیدی که ....�
نیست! نیست! نیست ....�
برای آن چشم های زیبای خرمایی رنگ
که در سیاهی به بامداد کنایه زده
و آبی اش آشوب به دریا می افکند
و سبز اش رختِ پاییز به تنِ درختان می کند
و خاکستریش
تمامِ پک های سیگار های فرو خورده به یاد اش را
زنهار می دهد
طلوع
در زمستانی که دیگر نویدِ بهار نمی دهد
من دیدم شاید
آخِرین طلوع را که آخِرین غروب را آورده بود
طلوعی که در آن
گورکنی
بالا رونده بر فرازِ تپه ای
که یک صلیب بر آن افراشته شده
- به کدامین گناه که کس نمی دانست -
چاله های زمان را
یکی یکی پر می کرد
تا باز آرزوها را با تاریخ پیوند دهد
و چشم هایی که در گور باز مانده اند
در حالی که موریانه ها گرسنه شان شده
و گورکن
فرود می آمد از چشم هایی که منتظر اند
چشم هایی که در گور
به امیدِ طلوعی دوباره باز مانده اند
من دیدم
دیدم آن چشم هایی که دست ها را تر می کرد
وقتی که حسرتِ پوشالیِ طلوعی دیگر را به خاک سپرده بود
و خونِ این جنایت
با اشک و خاک
بر آن دست ها گل می شد
نیست در خاکی که بر آن صلیب می روید
تا هر گونه معنا را به چار میخ کشد
جز کرمِ موهومی که ریشه های زندگی را می بلعد
نیست بر بلندای تپه ای در غمگین ترین غروب
جز گورکنی که از آمالِ بشری بالا می رود
و انسانیّت در گور می کند
در تابوتی که به دروغ مزیّن شده
و موریانه هایی که به تابوت ها هم رحم نمی کنند
و طلوعی
که ایمان دارم
وقتی که یک زن
صلیبِ سنگینی از پولاد به دوش می کشد
که با میخ های طلا به آن دوخته شده
بر فرازِ تپه ای که تنها کلاغ ها بر زمین اش سایه افکنده اند
آماس خواهد کرد
نوروزِ سالِ یک هزار و سی صد و نود و یکِ خورشیدی