بايد دوباره بخوانمش. انكار اين واقعيت كه بايد دوباره و چندباره بخوانمش چيزي نيست جز همان حس خود برتر بيني و فخرفروشي انسان كه ميخواهد خود را بهتر و عالبايد دوباره بخوانمش. انكار اين واقعيت كه بايد دوباره و چندباره بخوانمش چيزي نيست جز همان حس خود برتر بيني و فخرفروشي انسان كه ميخواهد خود را بهتر و عالم تر از ديگران جلوه دهد. اما اين حس مدت هاست كه در من خفته است. حقيقت والاتر از اين تمجيد هاي دروغين است كه بسان مدال افتخار بر گردن مي آويزيم و به آنها مي باليم. حقيقت همان چيزي است كه مرا زنده نگه داشته است. تلخي آن شهد من است.
بگذريم. شايد درك اين جملات اندكي سخت بنمايد ولي از اينها كه بگذريم شخصيت اول داستان مرا به ياد سپيدمويي مي اندازد كه لذت زندگي در گودريدز را از من گرفت. همان قدر تهي، همان قدر حقير و همان قدر رياكار....مثل همه ي ما...more
اين داستان كوتاه ده صفحه اي، از دوست داشتن و نفرت مي گويد. از اينكه چگونه آنكه نفرت مي ورزد،آسايش و آرامش را از خود سلب ميكند. از اينكه چه بسيارند چيزاين داستان كوتاه ده صفحه اي، از دوست داشتن و نفرت مي گويد. از اينكه چگونه آنكه نفرت مي ورزد،آسايش و آرامش را از خود سلب ميكند. از اينكه چه بسيارند چيزهايي كه بي خود و بي جهت در ذهن به دشمن فرضي تبديل كرده و شروع ميكنيم به خودخوري. خود خوري اي كه خواب از چشمانمان مي ربايد. و در انتها جز تغيير فكرمان و دوست داشتن علاجي نيست.
"درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد نهال دشمني بركن كه رنج بي شمار آرد" -حافظ شيرازي...more
در يك كلام؛ كاش كمي ظرفيت داشته باشيم. ظرفيت شهرت، ظرفيت ثروت،جنبه ي توجه، جنبه ي محبت... اما حيف كه در سخن ساده و در عمل بسيار دشوار است. در كسري از ثادر يك كلام؛ كاش كمي ظرفيت داشته باشيم. ظرفيت شهرت، ظرفيت ثروت،جنبه ي توجه، جنبه ي محبت... اما حيف كه در سخن ساده و در عمل بسيار دشوار است. در كسري از ثانيه فرشته اي به ديو بدل ميگردد :/...more
زورباي يوناني ١. آنچه در زورباي يوناني توجه را به خود برمي انگيزد، جايگاه پست، تحقير آميز و بي خاصيت يك روشنفكر متمدن و به اصطلاح "كرم كتاب"، نسبت به مزورباي يوناني ١. آنچه در زورباي يوناني توجه را به خود برمي انگيزد، جايگاه پست، تحقير آميز و بي خاصيت يك روشنفكر متمدن و به اصطلاح "كرم كتاب"، نسبت به مرد بي سواد و معمولي مانند زورباست كه صداي مادر طبيعت را ميشنود و ذاتش با تمام وجود با آن عجين شده است. زنده، پويا، فعال و فيلسوف تر از هر مدعي كتابخوان! آخر يكي پيدا شد تا مهر تاييدي بر نفرت هميشگيم از خوره هاي كتاب بزند. كتابخواني بايد سبب اعتلاي نفس شود و نه تبديل گردد به عادت يا شهوتي كنترل نشده. صرفا بخواني و بخواني و بخواني... كورس در تعداد كتاب ها....:/
٢. البته كه نگاه صرفا شهواني كازانتزاكيس به جنس زن در اين كتاب بيش از حد آزاردهنده است و مطمئنا صداي حتي آرام ترين زنان را هم در مي آورد، اما شخصاً، بعنوان يك فمينيست منطق گرا، جز تسليم شدن راهي پيش روي خود نديدم؛ چراكه حقيقت هميشه تلخ بوده و نويسنده جز واقعيت ذهني مردان، به تصوير نكشيده است.واقعيتي كه -فارغ از درستي يا نادرستي-در هر عصر و مكان، با هر تحصيل و مقام، همچنان زن را بعنوان تفريح و شهوت ميبينند.(لطفا نگوييد كه داستان كتاب مربوط به گذشته هاي دور است.) البته اين نوع نگاه به جنس زن بعنوان موجودي ضعيف و ترحم آميز كه در خلقتش جز همبستري هدفي گنجانيده نشده و انسانيت و عقل گرايي براي وي جايگاهي ندارد، بشدت نكوهيده است و از چنين شخصيت فيلسوفي و عقلگرا مانند زوربا كه نويسنده خلق كرده است، با شدت كمتري انتظار ميرفت.(توجه كنيد كه روشنفكرترين و فيلسوف ترين مردان نيز نميتوانند اين عقيده را از ذهنشان بطور كامل حذف نمايند حتي اگر به ظاهر انكار ميكنند. براي اثباتش كافيست نگاهي به بت هاي همين دنياي كوچك گودريدزمان بيندازيد.)
٣. بشر همواره در حال تخفيف لذت هاست. زيباترين احساسات دل را بصورت اشعاري ناب در مي آورد و تا آخر دنيا سر خود را با آنها گرم ميكند. ترسم از آن است كه آخرين فرد بشري، به جاي نفس كشيدن زندگي به درون تك تك رگ هايش، خود را تهي يابد، همه چيز را به شكل كلمه درآورد و در جايي دور، در تنهايي مطلق، بنشيند و آن موسيقي را به معادلات رياضي و گنگ تجزيه كند و سر خود را گرم نگه دارد. اين چنين است كه روز به روز لذت هاي ناب، كشته ميشوند. بس است ديگر! تعلقات را دفن كنيد...!...more
بي شك اين مجموعه داستان هاي عرفاني و تامل برانگيز كوتاه، مرا به ياد شيوه ي نگارش پائولو كوئيلو مي اندازد. با اين تفاوت كه قلم جبران خليل جبران بسي ادببي شك اين مجموعه داستان هاي عرفاني و تامل برانگيز كوتاه، مرا به ياد شيوه ي نگارش پائولو كوئيلو مي اندازد. با اين تفاوت كه قلم جبران خليل جبران بسي ادبي تر، زيبا تر و به دور از اعتقادات خشك است. فكر ميكردم او نيز از دين بگويد، اما انگار جسور تر از اين حرف هاست ك در بند اعتقاداتي چنين باشد. ...more
دليلي براي زيستن...قدم به فراسوي جهالت... پرواز در آزادي!
شكست و شكست و شكست... و سرانجام باز هم شكست! چه كسي مي گويد در پس شكست هاي پي در پي، پيروزي ادليلي براي زيستن...قدم به فراسوي جهالت... پرواز در آزادي!
شكست و شكست و شكست... و سرانجام باز هم شكست! چه كسي مي گويد در پس شكست هاي پي در پي، پيروزي الزامي است؟ چه كسي با هدف تزريق اميد به داستان سرايي ميپردازد؟ آه! اي باخ عزيز! كار از اين حرف ها گذشته است... پرده ها را نميكشند، اين خفتگانِ در تاريكيِ مطلق!...more
تلفيق دو حافظه... انتقال خاطرات و الهامات... معجزه ي امكان كسي ديگر بودن! شايد شما هم بارها مثل من، به وجودي برتر از خودتان حسد ورزيده باشيد. شايد نتواتلفيق دو حافظه... انتقال خاطرات و الهامات... معجزه ي امكان كسي ديگر بودن! شايد شما هم بارها مثل من، به وجودي برتر از خودتان حسد ورزيده باشيد. شايد نتوان اسمش را حسادت ناميد؛ بلكه صرفا آرزوي كسي ديگر بودن است. كسي بسيار تحسين برانگيزتر و شخيص تر! مثلا شكسپير بزرگ! تجربه ي جالبي است اگر جاي او بوديم يا قدرت ذهنش را تسخير ميكرديم. اما حيرت انگيزتر اين است كه كسي تحملش را نخواهد داشت و درنهايت همگي به اين نتيجه ميرسيم كه دلمان براي خودمان- خود ساده و معمولي مان- تنگ شده است و به هزار شكسپير ترجيحش خواهيم داد. همان طور كه "حافظه ي شكسپير" جاري و روان ماند و هيچ كس تاب نگهداريش را نداشت.
اولين تجربه ي بورخس خواني. بسيار لذت بخش و دوست داشتني. با سطحي به مراتب فراتر از ساير نويسندگان :) ساده بگويم: دوستش داشتم....more
خود را شكنجه دادن مرضي بس خوشايند است. خودخوري مفرطي كه ذره ذره بسوزاندت و از دردي كه در بند بند استخوان هايت ميپيچد، ناله هاي خاموش سر دهي و هم چنان خود را شكنجه دادن مرضي بس خوشايند است. خودخوري مفرطي كه ذره ذره بسوزاندت و از دردي كه در بند بند استخوان هايت ميپيچد، ناله هاي خاموش سر دهي و هم چنان با ولعي مضاعف به بدتر شدن اوضاع دامن بزني. چه زيبا هدايت حال مرا در اتاق به تصوير مي كشد: "نفسم پس مي رود. از چشم هايم اشك مي ريزد. دهانم بد مزه است. سرم گيج ميخورد. قلبم گرفته، تنم خسته و كوفته، شل بدون اراده در رخت خواب افتاده ام...هزار جور فكرهاي شگفت انگيز در مغزم مي چرخد، ميگردد. همه آن ها را ميبينم اما براي نوشتن كوچك ترين احساسات يا كوچك ترين خيال گذرنده اي بايد سرتاسر زندگاني خودم را شرح بدهم و آن ممكن نيست."
اولين پوچي گرايي آرامش بخش كه به حسرت از حال صادقم انجاميد. بر روي تخت، خيره به حدفاصل پنجره و سقف، نفس كشيدن از يادت برود......more
هر شب زير پنجره ي اتاقم، صداي دلخراش گربه ها به راه است. گاهي نميتوانم حس ماده گربه را حدس بزنم. فرياد از لذت و يا غم؟ كاش من هم بتوانم سه قطره خون درهر شب زير پنجره ي اتاقم، صداي دلخراش گربه ها به راه است. گاهي نميتوانم حس ماده گربه را حدس بزنم. فرياد از لذت و يا غم؟ كاش من هم بتوانم سه قطره خون در پاي پنجره ام، درست بر روي سنگ فرش هاي پياده رويمان بريزم. اما اين بار سه قطره خون از زوجه ي سياه بخت. مادرم هميشه ميگفت گربه ي نر نماد خيانت است. آن قديم ها، در باغچه ي حياط مادربزرگم، درست زير درخت ليمو، ماده گربه ي حامله اي را هرروز مي پاييدم كه سرانجام شش قلو زاييد. هرروز تعدادشان را از دور چك ميكردم. اما هيچ وقت گربه ي نري نيامد. مادرم راست ميگفت. گربه هاي نر فقط براي يك شب اند. بعد مي روند و ماده مي ماند و آن همه بچه و تنهايي و ترس... سه قطره خون زير پنجره ام... تا ماده گربه به عشق يك شبه ي آن لات به ظاهر خوشبو دل نبندد. سه قطره خون... براي كيفر حماقتي ديرينه!
هدايت در اين داستان گاهي پايه هاي نظام را هدف ميگيرد. هركاري به خصوص پيغمبري بسته به بخت و طالع است. هركس پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد كارش ميگيرد... مردمي كه براي بدست آوردن لقمه اي نان ناگزير به تملق و چاپلسوسي اند و به محض سير شدن، تا يكي دو ساعت نمايش فراموش مي شود. كافيست كمي به لذت و شادي بپردازند تا به مذاق آقازادگان خوش نيايد و با ششلولي صدفي، از نخاع از پاي بدرشان آورند...قفسي خالي از قناري براي جذب گربه ها و تبرئه ي خويش به بهانه ي مرغ حق... و درنهايت تو را محكوم به ديوانگي ميكنند اگر در برابر خائنين ، قد علم كني...
سه قطره خون، اوج سمبليسم است به گونه اي كه ده ها بار هم كه بخوانيدش باز از درك كامل هدف اصلي نويسنده ي توانا نميتوان مطمئن بود. داستاني بسيار متفاوت از ساير اثرات هدايت... مثل هميشه با فايل صوتي كتاب شروع كردم اما كمي بعد ديدم فراتر از اين حرف هاست و جز با تمركز چندباره بر متن نميتوان لذتي برد. پس به ناچار آن را رها كرده و دست به دامان كتاب شدم....more
صورتك ها از پشت صورتك بهتر ميتوان راست گفت. اين است حكايت اين روزهايمان...رفتار هيچ كداممان بازتاب فكر و خيال واقعي مان نيست. ما همگي بازيگران قهاري هسصورتك ها از پشت صورتك بهتر ميتوان راست گفت. اين است حكايت اين روزهايمان...رفتار هيچ كداممان بازتاب فكر و خيال واقعي مان نيست. ما همگي بازيگران قهاري هستيم كه هنوز كارگرداني كشفمان نكرده است. در فضاي مجازي عاشق بهتري هستيم، در جلوي ديگران متواضع و در پشت سر خنجر زن! صورتك هاي رنگارنگ كه به هم دهن كجي ميكنند. به راستي آيا در اين ميان، ساده دلي بي خبر از قوانين بازي، جان سالم به در خواهد برد يا محكوم است به درّيدن و يا درّيده شدن؟
از روزي كه منوچهر با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحشيانه اي دوست داشت؛ به طرز وحشيانه اي... به طرز وححححشييييانه اي!!!!! اما عشق او نيز ريايي بيش نبود. يك موهوم از موهومي ديگر... به عشق هاي صورتكي اعتماد نكنيد!
طلب آمرزش جاي هيج صحبتي باقي نمي ماند. چه بگويم كه زبان قاصر است و در كلمات نميگنجد. تاثيرگذارترين و تاسف برانگيزترين داستان هدايت كه شرح فاجعه اي است كه حالا حالاها خيال ندارد دست از سرمان بردارد. به ياد جمله اي از كتاب جنگ و صلح مي افتم: " اگر دين و مذهب نتوانند به ارضاي تمايلات انساني بپردازند، پس براي چه بوجود آمده اند؟"
هيچ كس در اين دنيا نميداند يا ككش نميگزد كه من در اين كنج اتاق، روي تخت، به چه فكر ميكنم. آنها خبر ندارند كه ممكن است دختر تنهايي همزمان كه به سقف خيرهيچ كس در اين دنيا نميداند يا ككش نميگزد كه من در اين كنج اتاق، روي تخت، به چه فكر ميكنم. آنها خبر ندارند كه ممكن است دختر تنهايي همزمان كه به سقف خيره است، به آن ها بيانديشد. مردم دنيا هميشه به حقيقت پشت ميكنند... درست مانند پاسكوال كه از حقيقت ترس ها و ضعفش ناآگاه بود و با خونريزي خود را تسكين موضعي مي داد.
ترس؛ ترس از سختي هاي اين زندگي. كافي است كمي ضعف نشان دهي و چندبار كه با شكست مواجه شدي، ناگهان فكرِ شومِ بداقبالي بر تو مستولي گردد؛ آنگاه است كه فاتحه ات خوانده است. ترس! ترس تمامي وجودت را دربر ميگيرد و ديگر با تزلزل و بدبيني تمام، به استقبال نكبت ها ميروي. آنها نيز از دور، خبيثانه به تو لبخند ميزنند و به تماشاي نابودي ات مينشينند. مانند ترس از دست رفتن مقام يا ابهت و احترام، مثل وحشت از دست دادن يك دوست... مثل قدم هاي لرزان براي شروعي دوباره...چه سِرّي است در عشق كه درست در آن دم كه بيش از همه به آن نيازمنديم، از ما مي گريزد؟
خانواده ي پاسكوال دوارته؛ ورژن متفاوتي از بيگانه. بگذاريد كمي مثبت انديش باشم و انتخاب تصادفي اين كتاب، درست بلافاصله بعد از خواندن بيگانه را به فال نيك بگيرم؛ البته هرچند درابتدا شيفته ي اين كتاب بودم، در انتها به برتري آلبركامو اعتراف كردم. به حق ترجمه زيباي جناب فرهاد غبرائي تحسين برانگيز است و صدالبته قلم زيباي نويسنده. جايزه ي نوبل ادبي تعلق ميگيرد به اين تراژدي غم انگيز! قهرمان داستان برخلاف بيگانه، فردي سرشار از احساسات و عواطف است. به هيچ وجه دچار پوچي نبوده و روياي زندگي آرامي را دركنار معشوقه ي زيبارويش در سر ميپروراند. به راستي چه چيز سرچشمه ي جنايات انسان در لحظات بحراني است؟ البته شايد نبايد كودكي تنش برانگيزش را از ياد برد كه وي را تا حد توصيف ناپذيري متنفر از مادر كرده است. ترس از خوك ها، نفرت از جغدها، قامت وحشت برانگيز آن سرو بلند، ترس از لگدزني اسب عروس بر سوار، ترس از باد و سوز موذي و... كه با از دست دادن برادر و دو فرزندش و بالاخص كاهش مهر به همسر كه همه چيز اوست، تشديد ميشوند. پاسكوال، ديگر نميتواند به آرامش ها اعتماد كند. يك نگاه سگ وفادارش نيز، او را به رعشه مي اندازد و براي خفه كردن اين زنگ خطر، از قتل هيچ حيوان و انساني دريغ نميكند.
اما در اين ميان اين نكته تامل برانگيز است كه هميشه پاي يك زن در ميان است. زني كه مرد را ديوانه كرده و باعث عدولش از رفتار معقولانه اي است كه اتفاقا هميشه به آن مي نازد. اين تا مرز جنون رفتن نيازي نيست حتما به قتل بيانجامد؛ همين كه مرد را به سوراخ موشي پنهان سازد نيز خود جنايتي است هولناك.
امروز اين داستان كوتاه در گودريدز مد شده بود. به لطف دوستان منم كنجكاو شدم بخونمش. اعتراف ميكنم اصلا باهوش عمل نكردم و تقريبا هيچي ازش نفهميدم. احساسمامروز اين داستان كوتاه در گودريدز مد شده بود. به لطف دوستان منم كنجكاو شدم بخونمش. اعتراف ميكنم اصلا باهوش عمل نكردم و تقريبا هيچي ازش نفهميدم. احساسم از شروع تا خط پايان يكي بود و در انتها به جاي اينكه به داستان فكر كنم به علت عكس العمل دوستان فكر ميكردم. اين داستان چي داشت؟ اصلا چي شد؟ حالا با خوندن ريويو ها، داره داستان تو ذهنم مرور ميشه. خب راستش ديگه حرفي واسه گفتن ندارم چون حرفم ديگه زاده ي ذهن خودم نيست بلكه حاصل فكر ديگرانه. در يك لحظه مادر و همسر و انسان زنده اي هستي، لحظه ي بعد حتي فرزندت در رديف اول سنگسارت ميكند تا هرچه سريع تر مراسم تمام شود.تنها چيز جديدي كه به ذهنم ميرسه اينه: وارنر پيره، هفتاد و هفت ساله داره تو قرعه كشي شركت ميكنه. او از همه بيشتر نگران باقي موندن اين رسم و رسومه. عقيده ي او و ساير اهالي به اينه كه بدون قرباني ماه ژوئن، محصولات گندم ميخوابن. اين ايمان اونها بود، و اگر روزي در آن شك كنند، ديگر زندگي شان معنايي نخواهد داشت.... كاش زندگيمان تحت تاثير چنين اعتقاداتي نباشد.كاش در تفكرمان باهوش عمل كنيم.
راستي، من امروز واسه لاتاري ثبت نام كردم و بعدش فورا اين كتاب جلوم سبز شد. بنظرتون اين همزماني چيزي ميخواد بگه؟!!! من همچنان ترجيح ميدم خنگ وار فكر كنم تا اينكه باهوشانه به سنگسار شدنم بينديشم:(...more
فرزند پنجم آيا در نهايت باور كنيم كه زندگي همواره در صدد اين است كه خوشي هاي زياد از حدمان را از چنگمان در آورد و ما بايد بي اختيار صرفا او را تماشا كنفرزند پنجم آيا در نهايت باور كنيم كه زندگي همواره در صدد اين است كه خوشي هاي زياد از حدمان را از چنگمان در آورد و ما بايد بي اختيار صرفا او را تماشا كنيم و دو دستي شادي هايمان را تقديمش كنيم؟ هميشه از شنيدن اين جمله كه "در پس هر خنده اي گريه است" متنفر بودم. حس بدي به من ميدهد. حس عدم امنيت، آرامش قبل از طوفان، انتظار براي فاجعه اي بزرگ!بگونه اي كه در آن واحد،ميتوانم صداي تهديد زندگي مبني بر انتقام و تلخ كردن كامم را، رسا و شيوا بشنوم.اما هرچه بيشتر از آن متنفر ميشوم، بيشتر حقيقتش بر من ثابت ميگردد. تقريبا هميشه خنده هاي بسيار به گريه مي انجامند:/ شما چه فكر ميكنيد؟ اينگونه نيست؟
هريت و ديويد، عشاق جوان و پرانرژي كه تصميم دارند تا ميتوانند بچه دار شوند! شش، هشت و شايد ده تا! خانه اي بزرگ، پر از عشق، سراسر مهماني، خنده و نشاط! دست در دست هم به يكديگر لبخند زده وهيچ چيز مانع احساس رضايت آنها از يكديگر نميشد. ناگهان سرنوشت روي ديگرش را به آنها نشان داد. بسيار بي رحمانه و شديد. ، بگونه اي كه روز بروز افراد اين خانواده از هم دورتر شدند و تنهاتر! زندگي به همگان فهماند كه خيالبافي و روياپردازي براي عالمي خارج از اين كره خاكي است. از خوشبختي نميتوان مطمئن بود.
نتيجه اخلاقي :همواره گارد خود را در برابر خطرات احتماليِ در كمين، حفظ نماييد....more
بِن در جهان اين كتاب ادامه ي "فرزند پنجم" اثر دوريس لسينگ است با اين تفاوت كه اينبار برخلاف جلد قبل كه خواننده از بِن متنفر بود، حال حامي و پشتيبان اوسبِن در جهان اين كتاب ادامه ي "فرزند پنجم" اثر دوريس لسينگ است با اين تفاوت كه اينبار برخلاف جلد قبل كه خواننده از بِن متنفر بود، حال حامي و پشتيبان اوست. بِن يك انسان نماي بيچاره كه در ميان آدم هاي اين عصر گيركرده، هيچ كس او را نميفهمد. هيچ كس او را دوست ندارد و او محكوم به تنهايي است. رفتارهايي كه با او ميشود اگرچه بسيار طبيعي است اما عميقا قلب هر موجود داراي احساسي را بدرد مي آورد.
اگرچه نميتوان تاثيرگزاري و برانگيختن احساسات را ناديده گرفت، اما همچنان معتقدم اين داستان به اندازه ي لازم و كافي، قوي نبود. وقوع حوادث و اتفاقات بيشماري كه صرفا به داستان شاخ و برگ داده و بي هدف بودند، از ارزش داستان ميكاهد. اصلا همين كه يك انسان ماقبل تاريخ ناگهان از دل يك خانواده معمولي بدنيا بيايد بسيار تخيلي مينمود. دوجلد كتاب را تنها براي كشف اينكه بِن چه بود خواندم و درنهايت از اين پايان غمناك بسيار ناراحت شدم، هرچند ميدانم چاره ي ديگري جز اين سرنوشت نبود و به بهترين حالت تمام شد. فارغ از همه ي كاستي ها، ايده و ابتكار نوي كتاب ارزش يكبار خوانده شدن به آن ميبخشد.
نوبل ٢٠٠٧، به نويسنده اي اهدا شده است كه حامي اخلاقيات انسان است. وي در اين كتاب، آزمايشگاه هاي مجهز و پيشرفت علم به قيمت زجر گونه هاي مختلف-چه حيوان و چه انسان- را محكوم كرده و از احساسات موجودات زنده سخن ميگويد. اصلا شايد بِن نمادي از حيوان واقعي باشد كه حال به سخن درآمده و توانايي اندك تعاملي با انسان پيدا كرده است. سوالي كه در اين ميان بوجود مي آيد اين است كه آيا نتيجه ي متفاوت بودن تنهايي و طرد است؟ آيا بشر قادر است تفاوت ها را بپذيرد و فارغ از نژاد و قيافه و رفتار ديگران، آنها را بعنوان يك انسان، يك جاندار داراي عواطف، دوست بدارد؟ "اين كتاب مبين ميل حيواني ما براي نوعي زندگي است كه تحت تاثير نيازمنداني كه به خاطر نياز به محبت، سرعت ما را در زندگي كاهش ميدهند، قرار نميگيرد."...more
"هيچ كس دختري را نميگيرد كه نه مال دارد نه جمال و نه كمال" آبجي خانوم اگرچه حسود بود، اما وضعيتش بسيار قابل درك است و نشايد كه او را ملامت كنيم چرا كه "هيچ كس دختري را نميگيرد كه نه مال دارد نه جمال و نه كمال" آبجي خانوم اگرچه حسود بود، اما وضعيتش بسيار قابل درك است و نشايد كه او را ملامت كنيم چرا كه زيبايي يك دختر براستي همه چيز اوست. او را به چه دليل سرزنش كنيم؟ كه آنقدر متدين نبود كه باوجود حكم شرع، خودكشي نكند و صبر پيشه كند؟ كه آنقدر محكم و فهميده نبود كه حرف و طرد مردم برايش مهم نباشد و تا اخر عمر تنهايي ناشي از زشتيش را بپذيرد؟ كه آنقدر دنياديده نبود كه زشتي و زيبايي در نظرش هيچ باشد؟ نكته اي كه در داستان هدايت نهفته است اين است كه وقتي دين مرهمي براي دردهاي دنيوي هم نيست چگونه به وعده هاي اخرويش ميتوان اعتماد كرد؟