بهنا� حضرت مفیستوفلس که حضورش شاهکاری را رقم زد و همراهیا� تکامل فاوستیر�!
حرف زدن از تراژدی فاوست بهشخص� برای من کاری بسیار دشوار و طاقتفرس� است.بهنا� حضرت مفیستوفلس که حضورش شاهکاری را رقم زد و همراهیا� تکامل فاوستیر�!
حرف زدن از تراژدی فاوست بهشخص� برای من کاری بسیار دشوار و طاقتفرس� است. اولا اینکه نقد این شاهکار ادبیات نه در توان من حقیر است و نهاینک� توانایی این را دارم که افکار و احساسات آشفته و نامنظم خود را بهنظ� درآوردم تا چیزهایی را که حس میکن� و میدان� بهکلما� تبدیل کنم.
تاثیری که خواندن فاوست گوته بر من گذاشت از چند منظر قابل توجه بود: ۱. لحظهبهلحظ� کتاب در شگفتی مطلق از تونایی قلم گوته. گوته تسلط بهشد� بالایی روی ادبیات کلاسیک، دین مسیحیت، اساطیر کلاسیک داشته. گوته حدود ۵۷ سال(گمانهزن�) از زندگی خود را صرف نوشتن این شاهکار عظیم کرده و آنطور که عیان است کتابی خلق کرده که جزو ستونها� اساسی ادبیات جهان است. تسلط ماورایی گوته بر اساطیر یونان، رم، ژرمنی و... مخصوصا در کتاب دوم که تمام اطلاعات اساطیری خود را روی دایره ریخته بود انگشتبهدهان� رها کرده بود. پ.ن: اینجا بود که ترجمه سعید جوزی بهنجا� خواننده از گمراهی و ابهام میشتاف�. واقعا پاورقیه� و پانوشتها� ایشان غنی و ارزشمند بودند.
۲. حضور پررنگ مفیستوفلس بهعنوا� خدمتکار شیطان در داستان و همراهی او با کاراکتر اصلی ما یعنی دکتر فاوست بهشد� برای زیباتر کردن و بهبلو� رساندن داستان لازم و ضروری بود. در ابتدای داستان ما با دکتر فاوست سالخورده طرف هستیم که مدارج علمی عالی را طی کرده و دیگر چیزی او را خوشحال نمیکن�. در آرزوی غلبه بر تواناییها� محدود بشری و لذت و مسرتیس� که از کسب تمامی علوم جهان، از قبیل طبیعی و فراطبیعی، جادو و ... بهدس� آورد. در همین حین است که قبل از شروع کتاب در پیشگفتار در آسمانها� ما در بهشت با حضور خدا، فرشتگان مقرب، و پیشکار شیطان یعنی مفیستوفلس آشنا میشوی�. خداوند مفیستوفلس را برای آزمایش بنده خود یعنی دکتر فاوست بهزمی� راهی میکن�. نکته جالبی که در اینبخش� بود نگاه خداوند بهمفیستوفل� بود، و بههیچعنوا� نگاه سیاه و سفیدی نبود. خدا مفیستوفلس را منبع شر مطلق نمیدانس�. گوته سعی کرده بود در تمام کتاب افکار خود و تغییرات فکری و روحی خود را از زبان کاراکترها� کتاب بهخوانند� عرضه کند. مفیستوفلس در قالب انسانی بهزمی� میآی� و سعی در وسوسه کردن دکتر فاوست دارد. در نهایت دکتر فاوست معامله را قبول کرده و در عوض شادی زمینی و لذتها� دنیوی، روح خود را بهمفیستوفل� عرضه میدار�. داستان نمایشنامه ما از همینجا شروع میشو�. دکتر فاوست با مفیستوفلس بهجاها� مختلفی سفر میکن� و چیزه� و احساسات جدیدی را تجربه میکن�. گناهها� زیادی را مرتکب میشود� قتل میکند� عاشق میشود� شهوتران� میکن� و ... کتاب اول با تراژدی مارگارت(گرتشن) پایان مییاب�. مفیستوفلس با اینکه از طریق فاوست دامن مارگارت را بهگنا� آلوده کرده بود، ولی در نهایت بهخاط� عشق پاک مارگارت بهفاوس� و ممانعت کردن مارگارت برای نجات جان خویش از چنگال مرگ توسط فاوست و مفیستوفلس بخشیده میشو� و روحش بهبهش� عروج میکن�.
کتاب دوم کتابی بود بهغای� سنگینت� و عمیقت� از کتاب اول. نیازمند زمان بیشتر و دقت و تمرکز فراوان. همانطور که بالاتر گفتم، تو گویی گوته تمامی دانش و اطلاعات کلاسیک، دینی، و اساطیری خود را روی دایره ریخته بود تا خوانندگان را متحیر سازد. گاها از سرعت زیاد بخش دوم گلهمن� بودم و میگفت� ایکا� بعضی حوادث کاملت� بیان میشدن� و بهجا� کمیت حوادث، گاها کیفیت حوادث ارتقا پیدا میکر�. این صرفا نظر شخصی من بود درباره کتاب دوم. فاوست چیزهای زیادی را تجربه کرد ولی باز هیچکدا� بها� شادی عمیق درونی را اعطا نکرد. چهعش� مارگارت، چهعش� شهوتانگی� هلن تروایی و چه خیلی چیزها� دیگر. درنهای� متوجه شد که خدمت بهبشریت� حتی شده کاری بسیار حوصلهسرب� و خستهکنند� باشد، درونش جرقه لذتبخش� را روشن میکن�. درنهای� هم بهگفت� خود گوته فاوست دقیقا ۱۰۰ ساله را داریم که با نگرانی آماده مرگ است. بهکور� دچار میشو� و با چشمانی کور هنوز هم دلواپس خدمت بهمرد� است. در نهایت فاوست همبهخاط� دعاهای مارگارت که در� بهشت هست گناهانش آمرزیده میشو�. و مفیستوفلس مجدد ناکام از بهچن� آوردن روحی دیگر بهدوز� برمیگرد�. بهنظر� نباید بههمی� سادگی از نقش و تاثیر مفیستوفلس گذر کرد. بهزع� خویش ما تکامل فاوست رو بهطر� زیادی مدیون مفیستوفلس هستیم. تجاربی را کهفاوس� کسب کرد، احساسات جدیدی را که لمس کرد، حسادت، تنفر، عشق و ... و همهوهم� را سپاسگزارم حضور حضرت مفیستوفلس هستیم. ۳. رفته رفته ما در این تراژدی از نگاه سیاه و سفید به مسئله خیر و شر فاصله میگرفتی� و بهسم� نگاهی میرفتی� که مسائل را بهصور� طیف میدی� نه صرفا دو نقطه متقابل و متضاد. میش� تاثیر دوران زندگی فاوست را در این کتاب بهوضو� دید. دوران گذری از که نشانههای� از رنسانس و بعده� دوران مدرن را میشو� در آن بهوضو� دید.(یا حتی قرون وسطی که دوران زندگی دکتر فاوست اصلی است که اینطور گفته میشو� که گوته از آن الهام گرفته)
همانگونه که بالاتر هم اشاره کردم، حرف زدن از فاوست برای بسیار دشوار است. افکارم نامنظم و آشفته است و نمیتوان� بهطر� منظمی افکارم را منثور کنم. در گروه همخوان� که داشتیم نظراتی برای غالب بخشه� مینوشت� و نظرات و احساساتی بودند که حین خواندن فاوست بهم� دست میداد� ولی به نوشتن مجدد آن کلمات در اینجا علاقها� ندارم.
درباب ترجمه هم بارها حین آپدیت نکاتی را متذکر میشدم� با وجود ترجمهها� بزرگانی چون بهآذین� مبشری، و حدادی که ترجمهها� زیبا و شاعرانها� هم هستند، من جدیدترین ترجمه این اثر از سعید جوزی نشر گلآذی� را که مستقیم از آلمانی ترجمه شده و دارای پانوشتها� فراوان و غنی هست انتخاب کردم و پیش بردم. بهشد� از ترجمه راضی بودم. بهنظر� وجود پانوشت برای این اثر مخصوصا در کتاب دوم از اوجب واجبات بود.
در پایان تشکر و قدردانی میکن� از گروه همخوان� تراژدی فاوست که با وجودش چیزهای زیادی بهم یاد داد و منم جایی رو داشتم که افکار آشفته خودم رو تخلیه کنم. ممنونم از تکت� اعضای گروه، بهویژ� شقایق عزیز که زحمات خیلی زیادی از قبیل بودجهبند� برحسب سهترجم� بهآذین� جوزی و انگلیسی، پیدا کردن مطالب مرتبط و تصاویر مرتبط جالبی که برای هر بخشی وجود داشت.
شاهکار بیچو� و چرای لیانید آندرییِ� آخرین اثر لیانید آندرییِ� که متأسفانه ناقص هم موند به خاطر مرگ زودهنگام نویسنده ولی حتی با وجود کامل نشدنش باز شاهکار بیچو� و چرای لیانید آندرییِ� آخرین اثر لیانید آندرییِ� که متأسفانه ناقص هم موند به خاطر مرگ زودهنگام نویسنده ولی حتی با وجود کامل نشدنش باز هم شاهکار نفسگیر� هست. این اثر آندرییِ� به بلوغ ادبی خاصی رسیده که قلم و فکر ادبیات روس پشت آن است ولی خبری از توصیفاتی که به وفور تکرار مکررات میکن� و خسته کننده میشو� نیست. داستان از زبان شیطان روایت میشو� که از جهنم خود خسته شده و برای سرگرم کردن خود و داوطلبانه به زمین میآی�. شیطان کالبد فردی میلیاردر به نام واندرهود را برمیگزین�. وقتی شیطان برای اولین بار در کالبد انسانی ظاهر میشو� احساساتی را بیان میکن� که در نوع خود بسیار جالب توجه است. برای مثال وقتی که در مورد قلب انسان صحبت میکن�: "یک لحظه از انسان شدنم هست که آن را هرگز نمیتوان� بدون وحشت به خاطر بیاورم؛ زمانی که برای اولین بار صدای تپش قلبم را شنیدم. این صدای دقیق، بلند و منظم، که توامان نوید مرگ و زندگی را میدهد� با ترس و تشویشی غریب به شگفتم میآور�. آنها همهج� ساعت نصب کردهاند� اما چهطو� میتوانن� چنین ساعتی با ثانیهشمار� سریع که تمام ثانیهها� زندگی را همراهی میکند� توی سینهشا� حمل کنند؟" (یادداشتهای شیطان � صفحه ۲۳) داستان اصلی از جایی شروع میشو� که واندرهود تصمیم میگیر� به ایتالیا و شهر رم برود. در آنجا با افرادی آشنا میشو� که تعامل با آنها به مرور ذات انسانی را که توأمان خیر و شر را در خود دارد به تصویر میکش�. مهمتری� آن افراد فردی به نام فاما مگنوس است که تفکرات عجیبی دارد و همین باعث میشو� واندرهود داستان(شیطان) به او علاقهمن� شود. به شخصه عاشق دیالوگها� بین واندرهود و مگنوس بودم و هرجایی که مکالمها� بین این دو صورت میگرف� نوید دیالوگها� بسیار غنی و تأملبرانگی� رو میدا�. در آخر هم داستان زمانی تمام میشو� که حس بدی بهتان دست نمیده� و صرفا حسرت میخوری� که ای کاش میتونس� کتاب رو تمام کنه. درنهایت هم ترجمه جناب آتشبرآ� واقعا زیبا و روان بود، سپاس از ایشون....more
اولین این رو بگم که در گام اول بهخاط� اینکه کتابفرو� گفت مردن خیلی شبیه مرگ ایوان ایلیچ هست و از اونجایی که ارادت خاصی بهمر� ایوان ایلیچ دارم، سراغاولین این رو بگم که در گام اول بهخاط� اینکه کتابفرو� گفت مردن خیلی شبیه مرگ ایوان ایلیچ هست و از اونجایی که ارادت خاصی بهمر� ایوان ایلیچ دارم، سراغ خوندنش رفتم.
در کل کتابهای� که فرآیند مردن و پدیده مرگ رو واکاوی میکن� رو دوس دارم. اگر کتابها� دیگها� در این تم میشناسی� خوشحال میشم معرفی کنید.
فلکیس شخصیت اصلی داستان که متوجه میشه بعد از یکسا� قراره بمیره و فقط همین فرصت محدود رو داره. ماری معشوقه فلیکس که شدیدا عاشق فلیکس هستش و اونو خیلی دوس داره، در اول سعی میکن� کهانکا� کنه و روحیه بده بهفلیک� و حتی بهش قول میده کهت� آخرش پیشش میمون� و حتی دوتایی این دنیا رو ترک میکن�.
با توجه بهاینک� رنگوبو� جنبش ادبی دکادنس و امپرسیونیسم در این اثر مشاهده میشه، عملا زوال و انحطاط روان فلیکس و روزبهرو� بدتر شدن حالات روحیا� قابل مشاهده بود. نهتنه� فلیکس، حتی ماری، بهنظر� ماری هم همراه با� فلیکس داشت روزبهرو� ذرهذر� میمر�. و با توجه بهسب� امپرسیونیستی این اثر، حالات روحی و شخصیتی فلیکس و ماری بهدق� نوشته شده بود و میتونست� کامل با هر دو شخصیت همذاتپندار� کنی.
فضای داستان برای من آرام، سراسر مالیخولیایی، و خاکستری بود. و شخصیتپرداز� شنیتسلر رو دوس داشتم. با اینکه در کل با ۳ کاراکتر اصلی مواجه بودیم که مونولوگ و دیالوگهای� رو ردوبد� میکردن� از جمله فلیکس و ماری، و پزشک و رفیق فلیکس، یعنی آلفرد.
بررسی لایهها� روانشناخت� و روانکاوان� عمیق و پیچیده این اثر از توان من خارج هست. ولی توصیفات ملموس و جزئی حالات درونی فلیکس و حتی ماری بهحد� قوی بود که میش� کامل اونه� رو درک کرد و باهاشون همراه شد. اینکه رفته رفته حتی رابطه عاشقانه فلیکس و ماری هم داشت بهطو� کامل نابود میش� یا حداقل جنس آن فرق میکر�. فلیکس بهه� اتفاق ریزی واکنش نشون میدا� و حتی با فکر اینکه ماری قراره پس از مرگ فلیکس نفس بکشه هم حسادت میکر�. و حس میکر� که ماری هم طبق قولی که داده حتما باید با فلیکس بمیرد.
در کل این کتاب رو بهکسان� که مرگ ایوان ایلیج رو دوس داشتن پیشنهاد میکنم� درسته که پایینت� از اون بود ولی کتابی بود که بهشد� ارزش خوندن داره.
امتیاز من بهای� اثر: ۳.۵ از ۵
"ترسش از مرگ زایل شده بود، زیرا دیگر مرگ را باور نداشت."
"تحقیر زندگی وقتی آدم مثل یک ربالنو� تندرست است؛ چشم در چشم مرگ دوختن، وقتی که در ایتالیا گردش میکن� و زندگی با شادابتری� رنگه� در اطرافت گسترده است ــ بله، چنین چیزی از نظر من جز خودنمایی چیزی نیست. ولی یکی از این آقایان را توی اتاق حبس کن، تب و نفستنگ� به جانش بینداز، بهش بگو در فاصلهٔ اول ژانویه تا اول فوریه سال بعد خواهد مُرد، بعد ازش بخواه برایت فلسفهباف� کند."...more
خب خب خب اولین تجربه مواجهه با صادق چوبک، بهنظر� مواجهه جالبی بود، بهچن� دلیل.
اولا که این کتاب اولین کتابی بود که با گروه همخوان� کتابها� بد خوندم،خب خب خب اولین تجربه مواجهه با صادق چوبک، بهنظر� مواجهه جالبی بود، بهچن� دلیل.
اولا که این کتاب اولین کتابی بود که با گروه همخوان� کتابها� بد خوندم، ممنون از رویا بابت گروه و ممنونم از همه دوستان بابت بودنشو� و اینکه خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم این مدت کوتاه، امیدوارم بیشتر بتونم در کنارشون باشم.(گول اسم گروه رو نخورید)
دوما این کتاب اولین کتابی بود که بهصور� پیدیا� خوندم، و انقدر دوس داشتم آخراش کتاب رو سفارش دادم که بیاد برسه دستم، و وقتی دارم این� ریویو رو مینویس� هنوز نرسیده دستم.
چند کلامی در باب قلم چوبک و داستان: قلم چوبک در این اثر بهخصو� بهشد� واقعگرایان� و کتاب هم در ژانر ادبیات رئالیستی قرار میگیر�. قلم چوبک بهشد� ساده، جذاب، دوسداشتن� و گیرا هستش. اصلا پیش نیومد که خسته بشم ازش. توصیف جزئیات خیلی زیبا و بهج� بودن. وقتی داشتم میخوند� انگار که فیلم میدید�. استفاده از لحن و کلمات مردم جنوب طوری نبود که زده کنه خواننده رو. فقط ایکا� لغتنام� کتاب بهجا� آخر کتاب، تو پانوشت� میومد و لغت هر صفحه تو همون صفحه پانوشت میش�.
داستان در زمان قاجار و دورانی که جنوب ایران تحت استعمار انگلیس هست روایت میشه و گاها یادی از رئیس علیدلوار� میشه. شخصیت اصلی داستان محمد هستش که چند نفر پولش رو بهناح� خوردن و پس نمیدن، محمد هم سعی میکن� پس بگیره و ...
یهچی� جالبی که بود برام واقعبین� چوبک بود، اینکه بیخود� تعصب ایران و ایرانی بودن رو نداشت. با اینکه انگلیسیه� استعمارگری کرده بودن ولی حقوق و مزایای محمد رو کامل پرداخته بودن و کسایی که پول محمد رو خورده بودن همگی ایرانی بودن.
یهنکت� دیگه هم که برام جالب بود و سارا تو هم چنلش پست کرده بود، باور و اعتقاد مردم جنوب بهچیزها� ماوراءالطبیعه مثل اجنه و پری و ... هستش.
اصلا وقتی اسم داستان کوتاه وسط میاد نمیشه از چخوف اسمی نیاورد.
این بشر نابغه داستان کوتاه نویسی بود.
کاری که تو داستانی کمتر از ۱۵ ص میکنه� خیلی از داساصلا وقتی اسم داستان کوتاه وسط میاد نمیشه از چخوف اسمی نیاورد.
این بشر نابغه داستان کوتاه نویسی بود.
کاری که تو داستانی کمتر از ۱۵ ص میکنه� خیلی از داستاننویسه� نمیتون� حتی با یهرما� بلند بکنن.
درد و غمی که رو سینه ایونایِ سورچی نشسته بود و نیاز بود تا با یکی حرف بزنه و اندوی رو که بهخاط� از دست دادن پسر کوچولوش حس میکر� با یکی در میون بذاره تا دلش آروم بگیره...
ولی هیچکسی حاضر نبود تا حرفاشو بشنوه و در آخر فقط اسبش حاضر شد یهجف� گوش بهش قرض بده تا حرفای نالهها� ایونا رو بشنوه...
داستان خیلی کوتاهی بود ولی بهشد� تکاندهنده� توصیه میکن� همه این داستان رو بخونن....more
چند روز پیش بود که خبر فوت ماریو بارگاس یوسا رو دیدم و از دیدنش شوکه شدم. شوکه از اینکه چرا تا وقتی این غول ادبیات زنده بود نرفتم سراغ آثارش و چیزی ازچند روز پیش بود که خبر فوت ماریو بارگاس یوسا رو دیدم و از دیدنش شوکه شدم. شوکه از اینکه چرا تا وقتی این غول ادبیات زنده بود نرفتم سراغ آثارش و چیزی ازش نخوندم و حالا که خبر فوت این بزرگوار رو دیدم میخوا� برم سراغ آثارش؟ شوکه از اینکه آخرین درخت پربار باغ غولها� ادبی هم خشک شد. هر چند که این درخت میوهها� زیادی داد و عطش ادبی خیلیه� رو سیر کرد. ولی باز برام جای سوال بود که چرا بهشخص� وقتی کسی میمیر� برام جالبت� میشه و اسرارآمیزتر میشه. نمیخوا� این رو تعمیم بدم بهاکثری� و از اینحرفا� کلیشهای� چون هیچ دیتا قابلاعتماد� در دست ندارم تا اینکا� رو انجام بدم. و بهخاط� همین صرفا درمورد خودم گفتم. خلاصه که توفیق اجباری شد تا آثار این غول ادبی رو در قید حیات نتونم بخونم و بعد از مرگش بخونم.
بادا اولین کتابی هستش که از یوسا انتخاب کردم تا بخونم. اثری کوتاه که بیشتر از اینکه حسوحا� یهنوول�(novela) رو بده، برای من جستار بود. یوسا در این اثر سعی کرده بود نقد خودش از جهان مدرن امروزی، ترندهای موجود، وضعیت فرهنگ(سینما، تئاتر، کتابفروشیها� گالریه� و ...)، و طرز فکر و جهانبین� نسل جدید رو از دید پیرمردی سالخورده و فرتوت بیان کنه.
اکثریت این داستان ۷۶ صفحها� در قالب مونولوگی بود که پیرمرد داستان با خودش داشت. نمیدون� میشه داستان رو در قالب ژانر دیستوپیایی قرار داد یا خیر ولی عناصر پادآرمانشهری قابل لمس بودن. بیماریها� لاعلاجی که در گذشته درمانی نداشتن الان قابلدرما� هستن، تکنولوژی بهح� اعلای خودش رسیده، و خیلی اتفاقات ظاهرا مثبت دیگه که بهنظ� اتفاقات مبارک و خوبی میرسن ولی در باطن میبینی� کهراو� داستان عمیقا راضی نیست و احساس خوشبختی نمیکن�.
داستان در شهر مادرید روایت میشه که آخرین سینمای شهر قراره تعطیل بشه و هیچکس� جز افراد مسن شهر اهمیتی بهای� موضوع نمیدن! راوی داستان ما بارها و بارها سنت رو در مقابل مدرنیته قرار میده و نکات مثبت و منفیا� رو از هر دو متذکر میشه. بهنظ� راوی معنای هنر و فرهنگ تغییر کرده و اصالت سابق خودش رو از دست داده. دغدغه جوانان متفاوتت� شده و پیشپاافتادهت� شده. دنیای اکنون بهشد� ماشینی و تکنولوژیزد� شده.
پیرمرد داستان با مشکل حافظه هم دستوپنج� نرم میکنه و دائما در تلاش برای بهیا� آوردن اتفاقات گذشته هست ولی از آینده هم غافل نمیشه. به قول بهرام عزیزم "رویاهات میکشن� جلو، خاطراتت میکشن� عقب"!
پیرمرد فقط دوستی دارد بهنا� اوسوریو که دائما با او وارد بحث میشو� و بهنظر� همهم� بههمچی� دوستانی تا اخر عمر نیاز داریم تا دائما با او درگیر دیالکتیکها� غنی باشیم.
پیرمرد در راه بازگشت بهخان� ناگهان آدرس خانها� را فراموش میکن� و در خیابانه� پرسه میزن� و از هر دری سخنی به میان میآور�. در اینجا پرش زمانی متعددی داریم و افکار پراکنده پیرمرد جالب است.
بهشخص� غرولندها� این پیرمرد غرغرو رو دوس داشتم!
امتیاز من بهای� اثر: ۳.۵ از ۵
"ما در جهانی زندگی میکنی� که در آن هرچیزی که سابقاً هنر، ادبیات و فرهنگ نام داشت دیگر اثری برآمده از خیال و مهارت خالقانی منحصربهفر� نیست، بلکه محصول آزمایشگاهها� کارگاهه� و کارخانههاست� به عبارت دیگر، محصول ماشینها� لعنتی."...more
خب کتاب حاضر از سری مینیماژ نشر نیماژ هستش. اولا بگم که کار واقعا جالبی کرده نشر نیماژ که یهسر� داستان کوتاه رو تو یه کتاب جیبی جمع کرده. دست مریزاد.خب کتاب حاضر از سری مینیماژ نشر نیماژ هستش. اولا بگم که کار واقعا جالبی کرده نشر نیماژ که یهسر� داستان کوتاه رو تو یه کتاب جیبی جمع کرده. دست مریزاد.
تو این کتاب یهسر� داستان کوتاه از بورخس، کورتاسار، کاسارس، بولانیو و کیروگا اومده. هر ۵ تا نویسنده قلم و سبک خاص خودشون رو دارن که اغلب میشه اونارو جزو رئالیسم جادویی یا حتی سوررئالیسم دونست.
اینطوری نیست که بگم از داستانه� خوشم نیومد یا داستانها� خوبی نبودن. از قضا خیلی هم شوکهکنند� و عجیب بودن. اینکه در عین عادی بودن یهسر� چیزا روایت میش� که شوکهکنند� بود.
ارتباط برقرار کردن با محتوای داستانه� بهشخص� سخت بود برام، با اینکه فرم داستانهار� دوس داشتم و ایدهدا� بودن ولی نتونستم فرم و محتوا رو تلفیق کنم و درک درستی از ترکیب این دو بهدس� بیارم.
یکی از داستانهای� که خیلی دوس داشتم داستان فلامینگوه� بود.
توفیق اجباری شد امروز این کتاب رو که نزدیک بهیکسا� هست تو کتابخونها� بود رو بخونم. حالا چرا توفیق اجباری؟
موعد تسویه دانشگاه رسیده و گویا باید این کتوفیق اجباری شد امروز این کتاب رو که نزدیک بهیکسا� هست تو کتابخونها� بود رو بخونم. حالا چرا توفیق اجباری؟
موعد تسویه دانشگاه رسیده و گویا باید این کتاب رو که از کتابخونه دانشگاه قرض گرفته بودم برای تسویه ببرم پس بدم.
امروز تو جاده شروع کردم بهخوندن� و بهحد� خوندنش لذتبخ� بود برام و چسبید که نگم!
قبلش فکر میکرد� کتابی هستش که هایپ شده و کلیشها� هست مطالبی که داره.
بعد خوندنش دیدم چقدر اشتباه میکرد� و حتی با اینکه من ادبیات عرفانی نمیخون� ولی اینیهمور� که در زمره ادبیات عرفانی قرار میگیر� روحم رو جلا داد.
جِبران خلیل جبران این کتاب رو که شامل دو کتاب پیامبر و کتاب دوم دیوانه هست با قلمی بهشد� شاعرانه و زیبا بهتحری� درآورده.
کتاب اول داستان "المصطفی" هست که بهاصطلا� پیامبر فرضی خلیل جبران هستش و بعد از ۱۲ سال زندگی با مردم اُرفالس قرار هست که ترک کنه شهر رو و در آستانه ترک کردن مردم سوالاتی رو درباب مسائل روزمره ولی بنیادین از المصطفی میپرس� و جوابهای� که میدا� رو واقعا دوس داشتم.
کتاب دوم یعنی دیوانه هم با روایت فردی که دیوانه شده شروع میشو�. و با داستانها� کوتاه زیبای دیگری ادامه پیدا میکن�.
هرچند میشه گفت این کتاب نمادها� زیادی هم داشت که تحت تاثیر افکار انقلابی خلیل جبران در دورانی که کشورش لبنان تحت سلطه حکومت عثمانی قرار داشت نگاشته شده است.
تشبیهات و استعارهها� نوشتار خلیل جبران واقعا زیبا و چشمنوا� بودن.
از ترجمه شاهکار و فوقالعاد� استاد دریابندری هم نگذریم که زیبایی شاعرانه متن رو با ظرافت و مهارت هرچهتمامت� به زبان فارسی ترجمه کرده بود.
این اولین برخورد من با ادبیات عربزبا� هستش و واقعا فکر نمیکرد� نویسندهها� عربی همچین قلمی داشته باشن و همین باعخب سهگان� قوانین چارتین هم تموم شد.
این اولین برخورد من با ادبیات عربزبا� هستش و واقعا فکر نمیکرد� نویسندهها� عربی همچین قلمی داشته باشن و همین باعث شد سراغ کارای بیشتری از ادبیات عرب برم. متأسفانه تنها اثر ترجمه شده در ایران از عبدالحمید همین اثر هستش که امیدوارم آثار دیگه عبدالحمید هم توسط مترجم محترم، خانوم فرشته مولائی ترجمه بشن. لازمه که از ایشون هم بابت این ترجمه بهشد� عالی و زیبا تشکر کنم.❤️
سهگانها� که حدودا ۲۰ روزی درگیرش بودم و لذت بردم از خوندنش. سهگان� بینق� نبود ولی فوقالعاد� بود! کشش داستانی بهشد� قوی، وجود عناصر و پلاتها� غیرقابل پیشبین� زیاد، شخصیتپرداز� قوی(طبیعتا نه همه کاراکترها) و کلی نکات مثبت دیگه.
ژانر این کتاب رئالیسم جادویی هستش و بهخوب� عبدالحمید از پس این کار اومده بود�.
بهشخص� کتاب اول خیلی زیاد منو مجذوب خودش کرد و طی دو سه� روز خوندمش. کتابها� دوم و سوم سرعت خوندم کم شد. با اینکه این کتاب کلا پتانسیل اینو داشت که منو میخکوب کنه و یهش� تا صبح بخونمش ولی بیشتر دوس داشتم آروم آروم لذتش رو بچشم.
یهنکتها� که حداقل برای من نکته منفی محسوب میشه و اینکه خیلی دوس دارم تو آثاری که میخون� وجود داشته باشه، دیالوگها� قوی و ناب هست. کتاب دیالوگها� قوی و زیبای زیادی داشت ولی متأسفانه در کتاب دوم و سوم عملا دیالوگی نبود که باعث بشه خواننده فکر کنه روش یا حداقل شگفتزد� بشه. دوست داشتم که هر سهکتا� دیالوگها� قوی� و ارزشمندی داشته باشن. البته این صرفا نظر شخصی من هستش و شاید افراد دیگه بتونن دیالوگها� درخور سلیقه خودشون پیدا کنن، ولی من متأسفانه نتونستم....more
داستانها� کوتاه این کتاب یا بهتره بگم روایات تاریخی کوتاه داستانگون� این کتاب رو خوندم.
اینطور نبود که بگم خیلی چشمنوا� بود و لذت بردم. صرفا خوندم تداستانها� کوتاه این کتاب یا بهتره بگم روایات تاریخی کوتاه داستانگون� این کتاب رو خوندم.
اینطور نبود که بگم خیلی چشمنوا� بود و لذت بردم. صرفا خوندم تا با نثر بورخس آشنا بشم.
ولی اگر بخوام نقدی بکنم این خواهد بود که داستانه� کشش داستانی نداشتن و صرفا انگار راوی یک محقق و پژوهشگر تاریخی بود و یکسر� روایات رو از دل تاریخ آمریکای جنوبی در مورد برخی جنگها� آرژانتین و اروگوئه و برزیل و... به تحریر درآورده بود. هر چند که از سندیت تاریخی این وقایع اطمینان ندارم.
ولی درکل اینطوری نبود که بگم دوس نداشتم. برای آشنایی با نثر بورخس خوندم و اصلا هم اینطوری نیس که بگم من رو از ادامه بورخسخوان� در آینده منصرف کرد. اتفاقا خیلی مشتاق هستم هزارتوهای بورخس رو بخونم، متأسفانه نسخه فیزیکی کتاب پیدا نمیشه اینروز�.
در ضمن ایده بورخس برای ترکیب تاریخ با داستان رو خیلی بهشخص� دوس دارم.
ترجمه میرعباسی رو هم بهشخص� دوس دارم و تا حالا تمام کتابهای� که با ترجمه میرعباسی خوندم برام ارزشمند بودن....more
اول از همه باز تشکری بکنم از ثافون که من رو بهادبیا� اسپانیا و بهویژ� برهه حساس و مهمی که جنگ داخلی رخ داد و دوران سیاه حکومت فرانکو آغاز شد علاقه�اول از همه باز تشکری بکنم از ثافون که من رو بهادبیا� اسپانیا و بهویژ� برهه حساس و مهمی که جنگ داخلی رخ داد و دوران سیاه حکومت فرانکو آغاز شد علاقهمن� کرد. ثافون کاری کرده با من که هر جایی که حس میکن� یهکتاب� بهای� برهه تاریخی مربوط میشه کتاب رو بخرم و بخونم....more
یادداشتها� آدم زیادی، دستنوشتهه� و خاطرات فردی بود که مدت کمی از زندگیا� باقی بود. کسی که از زیادی بودن داولین مواجهه من با آقای تورگنیف جالب بود.
یادداشتها� آدم زیادی، دستنوشتهه� و خاطرات فردی بود که مدت کمی از زندگیا� باقی بود. کسی که از زیادی بودن در تمام مراحل زندگیا� نوشته بود. مونولوگها� و تکگوییها� جالبی تو کتاب بود، کتابی بود که میش� زیادی و اضافی بودن یهنف� رو تو لایهلای� کتاب دید.
خیلی از جاها با راوی کتاب که کاراکتر اصلی هم بود همذاتپندار� میکردم� افکارش رو درک میکرد� و بهش حق میداد�.
کتاب در اوج سادگی، زیبایی اصیل روسی داشت. و همین اصالت روسی کافی هستش تا من عاشق کتاب بشم.
خب اولا اینکه روایتی که داشتیم اصالت روسی بالایی داشت و در تک تک لایه های داستان میش� ادبیات روسی رو لمس کرد.
زندگی پدر واسیلی زندگی شگفتانگیز� نبود خب اولا اینکه روایتی که داشتیم اصالت روسی بالایی داشت و در تک تک لایه های داستان میش� ادبیات روسی رو لمس کرد.
زندگی پدر واسیلی زندگی شگفتانگیز� نبود که خیلی تعجب� برانگیز و نفسگی� باشه اتفاقا زندگی بود که خیلی تلخ و حزنانگی� بود که چیزی برای شگفتزدگ� نداشت.
نگاه لیانید آندرییِ� به طبیعت تو این کتاب خیلی جالب بود برام، اینکه اکثرا نگاه نویسندگان به طبیعت یک نگاه مثبت و به عنوان منبع نشاط و طراوت هستش ولی اینجا آندرییِ� نگاه بیشتر منفی داشت که طبیعت رو یجورایی خیلی به اصطلاح دارکت� از چیزی که هست نشون میدا� و وقتی توصیفات مربوط به طبیعت رو میخوندی حس غم و اندو فراوانی(melancholy) به آدم دست میدا�.
توصیفات آندرییِ� واقعا فوق العاده بود و درسته نمیتونم صرفا با خوندن همین یه اثر(اولین کتابی هست که از آندرییِ� شروع کردم)، ایشون رو در زمره برترین نویسندگان روسی قرار بدم ولی واقعا هنر والایی از نویسنده در توصیف صحنه ها و حالات انسانی در این روایت داستانی مشاهده کردم.
پدر واسیلی حکم ایوب را داشت که بیشتر در تاریکی فرورفته بود و دائما بین شیطان و خدا مثل پاندول ساعت در حرکت بود. جوری بود که انگار به طور کلی خالق واسیلی فراموش کرده که همچین فرد بینوای� هم وجود داره. پدر واسیلی با آن همه بلا و بدبختی که به سرش میومد تقریبا میشه گفت داشت با بحران اگزیستانسیالیسم سر و کله میزد و در تلاش بود با ایمان به خدا و ایمان به زندگی این مشکل رو حل کنه.
تو این روایت باید با پدر واسیلی زندگی کرد و چشمارو بست و تک تک بدبختی هارو تجسم کرد. اون� موقع هستش که میشه کابوسی رو که چخوف از اون صحبت میکر� فهمید.
با اینکه روایت پیرنگ خیلی غنی نداشت ولی میش� گفت که در نوع خودش روایت جالبی بود.
در نهایت ترجمه جناب آتشبرآ� هم ترجمه خوبی بود و همینکه از زبان اصلی روسی به زبان فارسی به این صراحت و وفاداری به نثر نویسنده منتقل شده خودش غنیمت بزرگی محسوب میشه....more
This novel is a plain and lovely one. I really enjoyed and savoured each page of the book. It wasn't a book in which you might find profound philosophThis novel is a plain and lovely one. I really enjoyed and savoured each page of the book. It wasn't a book in which you might find profound philosophical lines or shocking and surprising cliffhangers. It's a real-life material. I gave it 3 stars, but it doesn't mean I didn't like it. Those 3 stars might show mediocrity, but that's not my intention. I really enjoyed it and cherished reading each page of the book. Try reading it with another novel. Whenever you get tired of reading one of them, read the other one. I did it, and it hit the spot. The translation was great....more
گریها� که از درون سینها� بود، صدایش را میشنیدم� ولی نمیتوانست� کاری کنم...
خودم را بهجا� استونر گذاشبرای ویلیام استونر گریه کردم ولی اشک نریختم...
گریها� که از درون سینها� بود، صدایش را میشنیدم� ولی نمیتوانست� کاری کنم...
خودم را بهجا� استونر گذاشتم و وحشت کردم از زندگی پیشرو� خودم در آینده...
ویلیام استونر شخصیتی تماما عادی و نرمال، با زندگی نرمال، شغلی نرمال، شهری نرمال ولی تاثیر عجیب و شگفتانگیز� روی من گذاشت. روایت داستان هیچ اتفاق خارقالعادها� نداشت که انگشت بهدها� رها کنه من رو، هر چی که بود، زندگی بود! بله، زندگی!
رمانی بود که تو صفحهبهصفحها� درد و غم موج میزد� ولی نه درد و غم خارقالعادها� و اغراقآمیز� درد و غم واقعی زندگی!
واقعا حین خوندنش هر از گاهی قلبم میگرف� که نکنه منم همچین زندگی داشته باشم تو آینده، نکنه همچین ازدواجی داشته باشم، نکنه همهچ� اینطوری بشه برام...
بعدش دوباره فکر میکرد� که، هر طوری بشه، آخرش بیمعن� تموم میشه، جوری که انگار هیچوق� وجود نداشتی...
شخصیتها� ساده و جالبی هم تو رمان وجود داشتن، استاد استونر، آرچر اسلون، که بهشد� علاقه داشتم بهش و جرقه عشق استونر بهادبیا� هم توسط اسلون زده شد. و در آخر رمان فهمیدم که حالا دیگه استونر حسوحا� روزای آخر زندگی اسلون رو داشت با تمام� وجودش درک میکر�.
ایدیت همسر استونر که بهخاط� کودکی و تربیتی که داشت، شخصیت منفور من بود، قلبم میگرف� بهخاط� رفتارهای� که با استونر داشت.
دو رفیق استونر، دیو مسترز و گوردن فینچ، که بیشتر با فینچ همراه بودیم ولی تاثیری که مسترز روز من گذاشت خیلی بیشتر از فینچ بود با اینکه فقط دو سه فصل تو اوایل داستان حضور داشت.
دو شخصیت منفی دیگه داستان که هر دو هم نقص جسمانی داشتن، یکی استاد لومکس و دیگری دانشجوی بهنا� واکر. نمیدون� دلیل اینکه ویلیامز هر دو شخصیت منفی رو علیل خلق کرده بود چی بود ولی من دوس داشتم ایدهش�. یجورایی اون حس insecurity که ایند� شخصیت داشتن برام جالب بود.
و کاترین، و کاترین دوستداشتن�...
تا نفس میکش� و کتاب میخونم� قرار نیس شخصیت بیلی استونر رو فراموش کنم، ممنونم ازت ویلیامز بابت شخصیتی که ساخته بودی....more
کسایی که فکر میکن� ادبیات ایران، ادبیات فاخری نیست و آثار سطحی و آبکیا� داره، لطف کنن و سووشون رو بخونن تا بهقدر� یهنویسند� خوب ایرانی واقف بشن.
سوکسایی که فکر میکن� ادبیات ایران، ادبیات فاخری نیست و آثار سطحی و آبکیا� داره، لطف کنن و سووشون رو بخونن تا بهقدر� یهنویسند� خوب ایرانی واقف بشن.
سووشون(در زبان شیرازی)، سیاووشان یا سوگ سیاوش اثر فاخر و یکی از مشهورترین آثار بانو سیمین دانشور است.
بستر تاریخی رمان: بانو این کتاب رو در بستر تاریخیا� روایت میکن� که ارتش انگلیس در بحبوحه جنگ جهانی دوم با وجود اعلان موضع بیطرف� از سوی دولت مرکزی ایران به بهانه مقابله با کارشناسان آلمانی حاضر در ایران یا تضعیف سلطه ارتش نازی بر ایران وارد جنوب کشور شدند و حکومت مرکزی بدون هیچ مقاومتی ورود نامبارک انگلیسیهار� خوشامد گفت. البته شرایط تاریخی ایران در اون دوران رو هم باید در نظر گرفت که رضاشاه تحت فشار شرایط درونی و بیرونی مجبور به ترک کشور و تبعید اجباری شده بود و محمدرضای جوان ۲۲ ساله بر مسند پدر تکیه زده بود و در گیجی جوانی و بیزاری از برخی سیاستها� پدر ناتوان از رهبری و کنترل اوضاع و امور کشور مانده بود. تحت این شرایط، ایران جولانگاه نیروهای متفقین، عشایر و اقوام جداییطلب� مردم نانبهنر� روز خور و حزبباد� و مردان نامردی که مام میهن رو بهزیربغ� مالیده بودند و بویی از غیرت و مردانگی نبرده بودند و غریبهپرست� رو بهحقو� زندگی برادران و خواهران خودشون ترجیح داده بودند.
کاری که بانو سیمین دانشور کرده بود، و بهنظر� خیلی جالب میومد اینبو� که در این بستر تاریخی، با ادغام عناصر تاریخی، اساطیری، سیاسی و حماسی، و سادهتری� مسائل روزمره مثل عشق، حسادت، نفرت، حماقت و ... تونسته رمانی رو با روایت زیبا و دلنشین بدون استفاده از کلمات قلمبه سلمبه و پیچیدگیها� عفونی و سرایتی بین موج معاصر غالب نویسندگان خلق کنه.
بهشخص� رمان رو ذرهذر� میخوندم� و روزانه یهفص� میخوند� تا از خوانشا� لذت ببرم.
ابتدا و اواخر داستان رو چهبهلحا� فرم و چهبهلحا� محتوای روایی بیشتر از اواسط داستان دوست داشتم. مخصوصا اواخر داستان، که زری تو خواب و هذیان بود و بهشد� عاشق قلم بانو دانشور شدم و فهمیدم که چقدر نویسنده زبردست و ماهری هست. همیشه این باور ور دارم که نوشتن از بیداری رو همه نویسندگان بلدن، ولی نوشتن از خواب، رویا، کابوس، و هذیانها� بیمارگونه رو فقط نویسندگان واقعی بلدن. تو این قسمت که زری هذیان میز� و کابوس میدی� یاد هذیانها� فردینان تو مرگ قسطی افتادم....more
بعد تموم کردن مجموعه گورستان کتابها� فراموششده� خواستم با خوندن شهر مِه، هم از میزان دلتنگیم بهقل� ثافون کم کنم، و هم بهنوع� باهاش خداحافظی کنم...بعد تموم کردن مجموعه گورستان کتابها� فراموششده� خواستم با خوندن شهر مِه، هم از میزان دلتنگیم بهقل� ثافون کم کنم، و هم بهنوع� باهاش خداحافظی کنم...
هر کدوم از داستانها� کوتاه این کتاب پتانسیل یهرما� شدن رو داشتن، ایکا� زنده میمون� و بازم برامون مینوش�...
لذت بردم از داستانها� کوتاهش، بهویژ� شاهزاده پارناسوس که خیلی دوسش داشتم و واقعا پتانسیل صد در صدی رمان طولانی شدن رو داشت.
با توجه بهاینک� تو ایام امتحانات دانشگاه هم میخوندم� لذتش رو دوچندان کرد برای من....more
خب اول از همه بگم که آئورا اولین کتابی بود که از فوئنتس میخوند�. اگر بخوام قیاسی در باب فرم و محتوای این اثر داشته باشم باید بگم که فرم این اثر بهطر�خب اول از همه بگم که آئورا اولین کتابی بود که از فوئنتس میخوند�. اگر بخوام قیاسی در باب فرم و محتوای این اثر داشته باشم باید بگم که فرم این اثر بهطر� خیلی چشمگیر� بر محتوای کتاب سایه میانداخ�. اولین کتابی بود که دیدم راوی دوم شخص مفرد هستش و اینکه نویسندها� جرئت کنه و راوی رو دوم شخص قرار بده که بهزع� بنده خیلی کار دشوار و حساسی میتون� باشه قابل ستایش� و احترام هستش. گاها نمیتونست� مرز بین رئالیسم جادویی یا سورئال بودن داستان رو تشخیص بدم ولی بهطو� کلی بهنظر� میشه گفت رئالیسم جادویی غالب بود. داستان هم از اینجا شروع میشه که فلیپه مونترو یهآگه� میبین� تو روزنامه بابت اینکه یهپیرزن� درخواست کرده فردی خاطرات شوهرش رو که سالیان سال هست فوت کرده، دوباره بازنویسی کنه. این پیرزن با دختری بهنا� آئورا زندگی میکن� و با ورود فلیپه بهخون� بانوی پیر یهسر� اتفاقات میوفته که بیشتر از این نمیخوا� درمورد داستانش حرف بزنم. این اثر بهنظر� نیاز داره چندین بار خونده بشه و تکت� نمادها و سمبلها� داستان کالبدشکافی بشه. بعد تاریخی و اساطیری داستان در لایهها� بسیار عمیق داستان قرار داشت و شاید خواننده نتونه تو نگاه اول و سطحی مفاهیم زیرین رو هضم کنه. حین خوندن کتاب، آئورا منو تا حدی بهیا� زن اثیری بوفکو� هدایت هم انداخت. دلیل اینکه یکستار� کم کردم بهخاط� این بود که دوس داشتم خیلی بیشتر باشه و شاخوبر� بیشتری داده بشه بهمحتوا� کتاب. ترجمه استاد کوثری واقعا چشمنوا� هست....more
امروز بعد تموم کردن جنایت و مکافات گفتم بذار یهنمایشنام� بخونم، اومدم تو کتابخون� دیدم مرگ� یزدگرد داره بهم نگاه میکن�. برداشتمش و یهنف� خوندمش... چامروز بعد تموم کردن جنایت و مکافات گفتم بذار یهنمایشنام� بخونم، اومدم تو کتابخون� دیدم مرگ� یزدگرد داره بهم نگاه میکن�. برداشتمش و یهنف� خوندمش... چهنمایشنام� شاهکاری آقای بیضایی، دستمریزا�... بهحد� جذاب و خواندنی بود که نتونستم بذارمش زمین و حتی با اینکه تشنه بودم، گفتم بذار اول تمومش کنم بعد آب بخورم. داستان هم از این قراره که یزدگرد سوم که از دست لشکر تازیان فراری شده بهخان� آسیابان میآی� و آنجا بهقت� میرس�. سرکرده، سردار، سرباز و موبد میرسن� و قصد دادگری دارند. آسیابان و زن و دخترش شروع میکنن� بهتوضی� وقایع و هر بار یکی از آنها نقش پادشاه رو ایفا میکنن� که جذابیت نمایشنامه را دوچندان کرده بود بهنظر�. تا آخر یهسر� دیالوگها� متناقض و بهشد� چشمنوا� جلو میره و در پایان بهزیباتری� شکل تموم میشه...❤️�...more