درباره نویسنده: هرتا مولر (Herta Müller) نویسنده و شاعر آلمانی-رومانیایی است که در تاریخ 17 آگوست 1953 در روستاینه جستار از هرتا مولر برنده نوبل ادبیات
درباره نویسنده: هرتا مولر (Herta Müller) نویسنده و شاعر آلمانی-رومانیایی است که در تاریخ 17 آگوست 1953 در روستای نیشپریش (Nitzkydorf) در رومانی به دنیا آمد. او به خاطر آثارش که به بررسی موضوعات تبعید، هویت و سرکوب سیاسی میپردازند� شناخته شده است. مولر به عنوان یک نویسنده زن از اقلیت آلمانیزبا� در رومانی، تجربیات خود از زندگی در زیر رژیم کمونیستی نیکولای چائوشسکو را در آثارش منعکس کرده است.
او در سال 1987 به دلیل فشارهای سیاسی و تهدیدات امنیتی مجبور به ترک رومانی شد و به آلمان مهاجرت کرد. مولر در آثارش از زبان خاص و بینظیر� استفاده میکن� که ترکیبی از واقعیت و خیال است و به تصویر کشیدن شرایط انسانی در موقعیتها� دشوار کمک میکن�.
در سال 2009، هرتا مولر جایزه نوبل ادبیات را به خاطر "توصیف شاعرانه و قوی واقعیتها� زندگی تحت دیکتاتوری" دریافت کرد. مولر همچنین به عنوان یک فعال اجتماعی و مدافع حقوق بشر شناخته میشو� و همواره به موضوعات مربوط به آزادی و حقوق بشر توجه داشته است.
درباره این اثر: کتاب "Der König verneigt sich und tötet" (به فارسی: "شاه کرنشکنا� میکش�")، نوشته� هرتا مولر، در سال 2012 منتشر شد. این اثر به بررسی موضوعات قدرت، سرکوب و تبعید میپرداز� و به نوعی ادامهدهنده� تمها� اصلی دیگر آثار مولر است.
در این کتاب، مولر با استفاده از نثر خاص و شاعرانهاش� داستانهای� را روایت میکن� که به زندگی انسانه� در زیر رژیمها� دیکتاتوری و شرایط سخت اجتماعی میپرداز�. او به بررسی تأثیرات روانی و اجتماعی سرکوب سیاسی بر روی افراد و جامعه میپرداز� و نشان میده� که چگونه قدرت میتوان� زندگی انسانه� را تحت تأثیر قرار دهد.
کتاب "Der König verneigt sich und tötet" به خاطر زبان زیبا و تصاویری که از واقعیتها� تلخ زندگی در زیر دیکتاتوری ارائه میدهد� مورد توجه قرار گرفته است. مولر در این اثر، مانند دیگر آثارش، از تجربیات شخصی خود و تاریخ معاصر رومانی الهام گرفته و به بررسی عمیقت� مسائلی مانند هویت، تبعید و مقاومت میپرداز�.
این کتاب همچنین به نقد قدرت و ساختارهای اجتماعی میپرداز� و خواننده را به تفکر درباره� تأثیرات سرکوب سیاسی بر روی انسانه� و جامعه دعوت میکن�. هرتا مولر با نگاهی عمیق و انسانی به این موضوعات، توانسته است اثری ماندگار و تأثیرگذار خلق کند.
تجربه خوانش کتاب: این کتاب تجربه جالبی برای من بود. اولین اثری که از هرتا مولر خوندم. نثر عجیب و شاعرانه مولر برای بیان سادهتری� اتفاقات روزانه خیلی جالب بود. اینکه جزئیات زندگی خودش رو تحت حاکمیت دیکتاتوری چائوشسکو بهزیباتری� نوع ممکن بهتصوی� میکشی�.
نگاه مولر بهپدید� "زبان" جالب بود. مفاهیم و نکاتی رو درباره "زبان" مطرح میکر� که بسیار عمیق و تأملبرانگی� بود.
در جایی مولر جمله کلیشها�" زبان وطن است" رو واکاوی میکر�. و میگف� فقط خوشرقصا� و حامیان حکومت اینجمل� رو بهزبو� میارن. مولر باور داشت با اینکه هم این طیف از جامعه، و هم طیف مخالف حکومت همزبا� هستند ولی زبان همدیگه رو نمیفهم�. و مولر نسخه خودش از این جمله رو بهای� شکل میگف� که" زبان وطن نیست، آنچه که بر زبان جاری میشو� وطن است."
در این ۹ جستار مولر طوری زندگی در سایه منحوس دیکتاتور رو توصیف و تعریف کرده که مو بهت� آدم سیخ میکن�.
از سیزدهبد� بیای و یهداستا�/نمایش کوتاه بخونی و لذت ببری و روزت همهچ� تموم بشه و ... بهب�!
تو کتابفروش� داشتم کتابارو نگاه میکرد� که پسر خیلی باحاز سیزدهبد� بیای و یهداستا�/نمایش کوتاه بخونی و لذت ببری و روزت همهچ� تموم بشه و ... بهب�!
تو کتابفروش� داشتم کتابارو نگاه میکرد� که پسر خیلی باحال و محترمی که از کارکنان کتابفروش� بود اومد و باهام سر صحبت رو باز کرد و ۲ ۳ ساعتی رو باهاش مشغول صحبت تو کتابفروش� بودم. کتابای زیادی برام معرفی کرد و با ذوق و هیجان قشنگش ازش چیزای زیادی یاد گرفتم. گفت از ادبیات ایتالیا چی خوندی؟ با شرمندگی تمام گفتم هیچی... گفت نووه چنتو رو نخوندی؟ گفتم نه! گفت چطورررر نخوندییییی؟ گفتم نخوندم دیگه(با حس شرمندگی). گفت خیلی باحال و قشنگهههههه! کتاب رو برداشتم. امشب خوندم. و از اون پسره(مهرشاد) متشکرم بابت معرفی قشنگ و نابش!❤️
نووه چنتو یا افسانه ۱۹۰۰ داستان فردی بهنا� "دانی بودمن تی. دی. لمون نووهچنت�" هستش که روی کشتی بهدنی� اومده، بدون پدر و مادر، روی کشتی بزرگ میشه، پیانو رو معلوم نیس چجوری یاد میگیره� هیچوق� از کشتی خارج نمیشه و ...
داستان از زبان راوی دیگری روایت میشه که حدود ۷ سال روی کشتی بهعنوا� ترومپتز� استخدام شده و همراه با نووهچنت� زندگی و کار میکن�.
نووهچنت� یهپیانیس� استثنایی بوده که بدون هیچقاعدها� شاهکارهای� رو خلق میکرد� که تا الان هیچکسی نشنیده بوده. و صرفا با اتکا بهح� خودش اینارو خلق میکرد�.
موسیقی تِم برجسته کتاب هست، مخصوصا موسیقی جَز. من بهشخص� زیاد جز گوش ندادم ولی بعد خوندن نووهچنت� میرم یهپلیلیس� ناب دانلود کنم و گوش بدم، اگه پیشنهادی هم دارید ممنون میشم تو کامنت بگید.
نووهچنت� تا الان پاشو روی خشکی نذاشته و همیشه روی کشتی بوده. یبار آرزو میکن� که بره و نیویورک رو ببینه و دریا رو ببینه! بله، درست شنیدید، دریا رو ببینه! با اینکه کل عمرش تو دریا و اقیانوس بوده، میخوا� دریا رو ببینه! منتها از روی خشکی! جالبه، نه؟!(ادامه داستان چیزی نمیگم خودتون بخونید)
نووهچنت� برای من شخصیت جالبی بود ولی ایکا� نویسنده بیشتر بهشخصیتپرداز� کتاب میپرداخ� تا جزئیات بیشتری رو درمورد نووهچنت� بدونیم... من تشنه موندم و نویسنده نتونست سیرابم کنه، بهخاط� همین یهستار� ازش کم کردم�. اگه بیشتر وارد ذهن نووهچنت� میش� و خیلی بیشتر از اینا راوی خود نووهچنت� میش� تا از دیدش روایت بشه، بهشخص� برای من خیلیییییییییییییی جذابت� میشد! پ.ن: اینا حس من هستن، شایدم اگه نویسنده بیشتر مینوشت� خرابش میکر�....more
This graphic novel is the first-hand experience of the author, Marjane Satrapi, of the turbulent years of our country's history. Since the demonstratiThis graphic novel is the first-hand experience of the author, Marjane Satrapi, of the turbulent years of our country's history. Since the demonstrations against Shah's regime to the post-revolution years of Iran.
Marjane Satrapi has my profound admiration for the way she depicted every subtle thing, from the perspective of the child Marjane to the adult Marjane.
I laughed with her, laughed at her, cried with her, cried for her, and went through everything she went. I could feel every distress she felt when she was at school as a child in Iran and forced to wear veils and obey Islamic rules that she didn't have the slightest idea of. I'm not a girl, but I put myself in her shoes in trying to see the things she saw and feeling the things she felt. When she was sent by her parents abroad to study in Austria and found herself in a foreign country without any clue of how she was supposed to live there, I sensed a huge lump in my throat. How was a teenager supposed to be isolated from her parents and live all by herself in a totally strange atmosphere?
That's all thanks to Marjane Satrapi for her great work and art that I could go hand in hand with her past and experience the things she experienced and see things from her lens. It was a great work that made me contemplate upon all the things our people went through in those years.
خب بالاخره بعد از اتمام کتاب، سراغ سریال ساخته شده توسط HBO بهنا� Patria رفتم. میخواست� بعد از دیدن سریال شروع بهنوشت� ریویو کنم که here we go:
این خب بالاخره بعد از اتمام کتاب، سراغ سریال ساخته شده توسط HBO بهنا� Patria رفتم. میخواست� بعد از دیدن سریال شروع بهنوشت� ریویو کنم که here we go:
این کتاب اتفاقات عجیبوغریب� غیرقابل پیشبین� و غیرمنتظره داشت؟ نه� اصلا!
این کتاب جملات و یا نقلوقولها� درخشانی داشت؟ نهد� اون حد که از یهکتا� ۸۰۰ صفحها� انتظار میره!
پس چی شد که آرمین بهای� کتاب ۵ ستاره دادی؟! خب، حقیقتش رو بخواید، خودمم نمیدون� چرا، ولی بهحد� از ۵ ستاره دادن مطمئنم که از نفس کشیدن خودم. در ادامه میخوا� یهادا� احترامی بهای� کتاب که بهزع� من شاهکار بود بکنم و یهسر� موارد رو ذکر کنم.
تحلیل فرم روایی کتاب:
فرم این کتاب بهنظ� من یهشاهکا� بهتما� معنا بود. جهش� زمانی و جهش روایی کاراکتره� در پختهتری� و کاملتری� شکل خودش ظهور پیدا کرده بود. ما در مجموع ۹ کاراکتر اصلی تو کتاب داشتیم که تو هر فصل(۱۲۵ فصل کتاب) روایت دائما در حال شیفت شدن از روی روای سومشخ� بهراو� اول شخص بود. زیبایی روایت این کتاب برای من منحصر بهفر� بودن روایت کتاب بود. اینکه تو هر فصل مسائل یکسان رو از نقطهنظ� راویها� مختلف نگاه میکردی�. این نوع روایت بهم� یاد میده که مسائل رو سیاه و سفید نبینیم و طیفی از رنگهار� این وسط ببینیم و اینکه بفهمیم اون وسط رنگ خاکستری هم هست. حتی نویسنده عزیز و دوسداشتن� این کتاب سعی کرده بود توی تکت� جملات، تعصب بهخر� نده و عبارتهار� خنثی کنه، بهای� شکل که مثلا مینوش� "فلانی ترور شد/فوت کرد." در این حد که زاویهدیدها� مختلف رو در نظر گرفته و در بهکارگیر� عبارات زبانی بهطر� ظریف و قشنگی محتاط بوده.
هر یک از ۱۲۵ فصل کتاب مثل تکهها� پازل بودن که با جلوتر رفتن تکهها� پازل بیشتری برای ما مشخص میشن و تصویر شاهکار ما کاملت� و کاملت� میشه. بهطور� که بعد از اتمام فصل ۱۲۵ام یهنف� عمیق کشیدم و با قاطعیت با صدای بلند گفتم: عجببببب شاهکاریییی!
مونولوگه� و دیالوگها� کتاب با اینکه ساده بودن و عجیبوغری� نبودن، ولی حس شدیدا عجیبوغری� و عمیقی رو در منِ خواننده ایجاد کردن.
بیشتر از این صحبت درباره فرم� کتاب در توان من خواننده عام نیست. و فقط میتون� بگم که بهشد� منو تحتتأثی� قرار داد و باهاش ارتباط زیادی برقرار کردم.
تحلیل محتوای کتاب:
داستان در بستر تاریخی مبارزات مسلحانه سرزمین باسک و نیرویها� ETA در قرن بیستم که برای استقلال و آزادی سرزمین باسک و جداییشا� از اسپانیا و فرانسه تلاش میکردن� رخ میده�.(بخش بزرگی از سرزمین باسک در شمال اسپانیا و بخش کوچکی در جنوب غربی فرانسه قرار دارد) گروه جداییطل�/تروریستی اِتا که در سال ۱۹۵۹ توسط عدها� دانشجوی ناسیونالیست باسکی بهقص� مبارزه با دیکتاتوری ژنرال فرانکو تاسیس شد که در ابتدا این گروه چپگرا� مارکسیستی با الهام گرفتن از گروهها� انقلابی رایج در آن زمان صرفا فعالیتها� فرهنگی میکردن� ولی رفته رفته فعالیتها� نظامی بهکارها� آنها افزوده شد. در ابتدا این گروه بهخاط� مبارزه با دیکتاتوری فرانکو و اقداماتی چون ترور/کشتن لوئیس کاررو بلانکو، نخستوزی� و جانشین فرانکو در سال ۱۹۷۹ بهشد� بین مردم محبوبیت پیدا کرد. ولی بعده� بهدلی� کشتن و آسیب رساندن بهمردما� بیگنا� و شهروندان عادی، نمایندگان منتخب مردم و ... بهعنوا� گروه تروریستی شناخته شدند و مرد غضب و انزجار مردم واقع شدند. سرانجام این سازمان در سال ۲۰۱۱ آتشب� خود را اعلام نموده و رسما در سال ۲۰۱۸ منحل شدند. آمار قربانیان/کشتهشدگا� بهدس� گروه جداییطل� باسک چیزی حدود ۸۰۰ نفر و هزاران زخمی و خسارت دیده بود. البته بگذریم که بهنظر� هر فردی که کشته شده، بخشی از وجود تمامی افرادی هم که اون فرد رو دوست داشتند و از نزدیکانش بودند را با خودش از بین میبرده� طوری که در کتاب بهبهتری� نوع ممکن دیدیم...
داستان ما در مورد دو خانواده است. دو� خانوادها� که قبل از اتفاق کلیدی داستان، یعنی کشته شدن/بهقت� رسیدن پدر یکی از خانوادهه�(چاتو) بهدس� اِتا بهشد� صمیمی بودند و بعد از آن بهشد� سرد! در ادامه میخوا� مختصرا درباره ۹ کاراکتر اصلی کتاب بنویسم. داستان از جایی شروع میشه که سازمان اِتا آتشب� خود را اعلام نموده و بیتوری(مادر یکی از خانوادهها� قربانی) تصمیم بهبرگش� بهروست�(یا شهر کوچک، چون Peublo در اسپانیایی معنای town یا همان شهر کوچک را دارد، ولی مترجم فارسیزبا� از لفظ روستا استفاده کرده است.) میگیر� و مجدد اتفاقات گذشته نبش قبر میشون� و آرامش کاذب بعضی خانوادهه� در روستا بهه� میخور�.
خانواده اول: خانواده قربانی مستقیم اِتا:
پدر خانواده:چاتو: فردی که بهنظر� مهمتری� کاراکتر کتاب بود و چهزند� بودنش و چهمرگ� در تکت� وقایع و روایات کتاب تأثیر داشت. چاتو شرکت حملونق� داشت و وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت.چاتو که در باسک زاده شده بود، بزرگ شده بود، برای مردم باسک کارآفرینی کرده بود و همواره در کارهای خیریه همواره پیشرو بود. چاتو همچنین همسر خوب و پدر خوبی برای خانواده بود. دوست خوبی هم برای دوست خود(خوشیان) بود. چاتویی که هیچگون� فعالیت سیاسی نداشت و آزاری هم بههی� احدی نرسونده بود. ولی متأسفانه مظلومانه ترور شد و تا آخر کتاب هم بهخاط� مرگش ناراحت بودم و حس شدید غم و اندوه رو نسبت بهش حس میکرد�.
مادر خانواده: بیتوری: زنی دوسداشتنی� گاها رو مخ(خیلی کم...more
این کتاب شامل ۴ داستان کوتاه بود. پرتگا سگͯر� خاموشی در مه
قلم مالیخولیایی و اکسپرسیونیستی آندرییِ� باز هم در این ۴ داستان کوتاه ملموس بود�. اینکه عنااین کتاب شامل ۴ داستان کوتاه بود. پرتگا سگͯر� خاموشی در مه
قلم مالیخولیایی و اکسپرسیونیستی آندرییِ� باز هم در این ۴ داستان کوتاه ملموس بود�. اینکه عناصر طبیعت بهشد� سیاه جلوه داده شدن و برخلاف بسیاری از نویسندگان که طبیعت رو سمبل جوانی، شادی، طراوت و ... میدونن� آندرییِ� یهدیدگا� عجیبی بهطبیع� داره، و هربار که من توصیفات طبیعی آندرییِ� رو میخونم� از شدت مالیخولیا و غم فشار عجیبی رو روی قفسه سینها� حس میکن�.
این ۴ داستان شاهکار نبودن، ولی من بهشخص� بهخاط� علاقها� که بهآندریی� دارم از هیچکدو� بدم نیومد و متوسط بودن برام. بهترتی� اگه بخوام امتیازی بدم:
پرتگا ۲.۵ از ۵ سگͯر� ۲.۵ از ۵ خاموشی ۲.۵ از ۵ در مه ۳.۵ از ۵
ترجمه کتاب از جناب اسماعیلی سیگارودی هم ترجمه روان و خیلی خوبی بود به نظرم.
این دومین کتابی هست که از ادبیات کرد و بختیار علی میخون�. بعد از خوندن نمایشنامه بهدوز�...ایبیگناها�! تصمیم گرفتم سراغ رمان کوتاه بختیار علی برم.
پاین دومین کتابی هست که از ادبیات کرد و بختیار علی میخون�. بعد از خوندن نمایشنامه بهدوز�...ایبیگناها�! تصمیم گرفتم سراغ رمان کوتاه بختیار علی برم.
پ.ن: کاش تو گودریدز یکی که میتون� نسخه جدیدتر کتاب رو آپدیت کنه، چون نسخه جدید ۱۸۳ ص هستش!
شجرام�:
حسامخا�: پدربزرگ خانواده پیروز: مادربزرگ خانواده عمو ادیب خان: پسر بزرگ حسامخا� سرفراز خان: پدر سالار، راوی، و پسر وسط حسامخا� عمو جمشید خان: سوژه اصلی داستان و کوچکتری� پسر حسامخا� اسماعیل: پسرعموی راوی و پسر عمو ادیب خان
خلاصه داستان:
راوی داستان ما، سالارخان، پسر سرفرازخان و نوه حسامخا� که یار و یاور همیشگی عمویش جمشید خان که باد همیشه او را با خود میبر� هستش، از وقایع و رویدادهای� صحبت میکن� که برسر عمویش جمشید از ۱۷ سالگی آمده است. راوی داستان فردی هستش که بهشد� منفعل هستش و هیچهد� و انگیزها� تو زندگی نداره. وقتی عمو جمشید که بهخاط� کمونیست بودنش تو زندانها� بعث میوفته و شکنجه میشه تا حدی که مثل پر کاه سبک میشه و وزنش رو از دست میده، مسئولیت بهزمی� بند کردن عمو جمشید بهعهد� سالار و اسماعیل میوفته. اینکا� بهنوع� میشه هدف و انگیزه سالار تو زندگیش، طوری که اوایل با بیمیل� ولی بعدها با عشق اینکا� رو میکرد�.
جمشید خان بهدلی� سبکی زیاد، با هر بادی بههو� میرف� و باید با طنابی توسط سالار و اسماعیل کنترل میشد� دقیقا مثل بادبادک!
اتفاقات زیادی برای جمشید خان و طبیعتا سالار و اسماعیل میوفتاد. از درگیر شدنشو� تو جنگ ایران و عراق، تا ازدواج ناموفق عمو جمشید و خیلی اتفاقات جالب و تأملبرانگی� دیگه.
نکته جالبی که اینجا بود، این بود که پس از هر سقوط، عمو جمشید بخش زیادی از حافظه خودش رو از دست میدا� و آرمانه� و اهداف قبلی خودش رو بهطو� کامل از یاد میبر�.
تحلیل کلی کتاب:
حس میکن� نباید تفسیر کرد و اینکه دونه دونه بررسی کرد که هر کاراکتری، هر طرز تفکری یا هر عملی در طول روایت نشانگر چهنو� نمادی هستند و بیانگر چه چیزی هستند! ولی صرفا اگه دلی بخوام یهتحلی� غیرتخصصی بکنم این هستش که بهنظر� سبک بودن عمو جمشید با تمام افرادی اشاره داره که حزب باد هستند و با هر بادی بهسوی� بهپروا� در میان. افرادی که با وجود داشتن سواد و مدرک دانشگاهی و تفکرات ایدئولوژیک و ... بازهم تهی از معنا هستن و هویت واقعی خودشون رو بهثبا� نرسوندن. افرادی که حافظه تاریخی ضعیفی دارند و مدام محکوم بهتکرا� تجارب تاریخی مشابه هستند.(نهتکرا� عینی تاریخ!)
بهشد� حالوهوا� جهان سومی رو میش� در متن احساس کرد، اینکه بختیار علی با خلاقیت زیادش چطور یک انسان جهان سومی رو بهفرد� تشبیه کرده بود که با باد بهپروا� در میومد و دائما حافظها� رو از دست میدا�.
سایر کاراکترها� داستان هم در نوع خود جالب بودند و میش� گفت طیفهای� از مردم جامعه تو وجود تکتکشو� بود.
اینکه دائما پس از هربار سقوط، جمشیدخا� چیزهای جدیدی رو که تجربه میکرد� بهنوع� در تضاد دوگانگی با تجارب قبلیا� هم بود برای من جالب بود. از کمونیست بودن تا تنفر از جنگ، از زنبار� بودن تا درویشمسلک� و ...
رگههای� از ادبیات ضد جنگ هم در اثر بختیار علی بهچش� میخور� که دیدگاه نویسنده رو بهخوب� تونسته بود در روایت هضم کنه.
حسوحا� حین خوانش:
حقیقتش وقتی کتاب تموم شد، ملغمها� از احساسات عجیب بهم دست داد. اولین چیزی که بهذهن� اومد این بود که انگار کتاب بهم حس خوندن همزما� زوربای یونانی با سفر بهانتها� شب در بستر رئالیسم جادویی و جغرافیای آسیایی رو میدا�.
گاها لبخند میومد رو لبام، و گاها پوکر فیس میشد� و بهحرف� و دیالوگهای� که زده میش� فکر میکرد�.
بخشهای� که مربوط بهایرا� هم بود یهجو� حس گرمی قشنگی بهم القا میکر�.
قلم بختیار علی رو خیلی دوس داشتم تو این رمان و اینکه ترجمه جناب حلبچها� چقدر زیبا و روان بود.
امتیاز من بهای� کتاب: ۴ از ۵
"او همیشه بهانها� داشت تا از روی غرور و تکبر به ما بنگرد� البته او نگاه دیگری به زندگی داشت. از سن پانزدهسالگ� که به خیل کمونیسته� پیوسته بود، با چشم حقارت به پدر و برادر و همه� بستگان خانزاد� و نجیبزادها� مینگریس� و آنه� را خونخوا� و ستمکار مینامی� و نمیگذاش� کسی او را با نام جمشیدخان بخواند، بلکه باید او را رفیقجمشی� مینامیدن�. اتاقش را نیز با عکسها� بزرگی از مارکس و انگلس تزیین کرده بود."
"او بیآنک� بگذارد افسران عرب اشکهای� را ببینند، گفت: «از این به بعد به خاطر من، آدمای زیادی کشته میشن� به خاطر من بچهها� بسیاری یتیم میش� و مادرای زیادی که من نمیشناسمشون� داغدار میشن� من هیچوق� دوست نداشته� توی جنگ شرکت کنم.»"
"عشق کاری میکن� که انسان همه� استعدادهای پنهانیا� را به کار بیندازد و تمام توانش را برای مبهوت کردن معشوقها� به کار ببندد."
"تا زمانی که توی مرزای این خاک هستیم، نمیتونی� فکر کنیم. هوای اینج� با عقل و اندیشه سازگار نیست."
"هر آدمی یه روزی توی زندگیش هوس نوشتن یه کتاب به سرش میزن�."
"یه قاشق از نویسنده� بد رو با یه قاشق از سیاستمدا� بد قاطی کن و خوب به هم بزن� بعد چند قاشق از محلولِ بیسواد� بهش اضافه کن� مقدار کمی هم آب رو این معجون بریز و بذار رو آتیش تا خوب بجوشه� چیزی که درمیاد، روزنامهنگا� تمامعیا� مملکت ماست."
"توی دنیا هیچ شغلی مطمئنت� از قاچاق انسان نیست... تا وقتی که آدما مثل حالا غمگین باشن، مدام به فکر فرار از خاک خودشون میافت�... اینک� آدما خیال میکن� توی یه جای دیگه خوشبخت میشن� یه نوع مشکلیه که از باباآدم برامون مونده."
"جمشیدخا� بر این باور بود که دیکتاتورها نمیمیرند� بلکه همچون ققنوس خاکستر میشون� و کمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر برمیآورن�. ترس جمشیدخان از دیکتاتور نگذاشت که تا شش ماه پس از آزاد شدن شهرهای کردستان از چنگ صدامحسین� به میان مردم و آبادانی برگردیم. جمشید معتقد بود که صدامحسی� و سایههای� از جهنم هم که شده، برای انتقام گرفتن از ما برخواهند گشت"
"پیشت� تنها دیکتاتورهای بزرگی همچون استالین و هیتلر و موسولینی میتوانستن� چنین کارهایی بکنند... دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند... اما حالا کافی است یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشهٔ هزاران نفر را در مسیری که میخواه� هدایت کنی... هر کسی را که میخواهی� در نظر مردم محبوب و یا منفور کنی... دوستانت را بزرگ جلوه دهی و دشمنانت را رسوا کنی... چون انسان ذاتاً موجودی نادان است و هر چرندی را که در آنجا منتشر شود باور میکن�..."
"کتاب برای این به وجود اومده که آدم از طریق اون بتونه خودشو فراموش بکنه، نه اینک� توی حفرهها� تاریک و دامها� پیچیدهٔ درون خودش بیفته."
"در این دنیا، زنه� تنها مخلوقاتی هستند که ارزش دارند مردها وقتشا� را با آنه� بگذرانند."
"بزرگتری� قدرتی که مردا در این مملکت ملعون میتون� بِهش برسن، اینه که از زنا نترسن"
"تماشای آسمان نشانهٔ سقوط زندگیا� به سوی پوچی بیپایا� بود... خلأیی که از ته دل دوستش میداشت� و مشکلی با آن نداشتم."
"مگه بِهت نگفتم مرد فقط و فقط یه جهنم داره... اون جهنم هم زنه؟"...more
This one just didn't hit the spot. I don't know why, but it seemed to me that it was not something similar to the previous volumes.
While I was readinThis one just didn't hit the spot. I don't know why, but it seemed to me that it was not something similar to the previous volumes.
While I was reading the previous ones, a mixture of magnificent paintings with a plot related to them could make me follow the thread. But, here, pieces of the puzzle just didn't fit together and couldn't touch the things in me that were touched by previous volumes....more
This volume was somehow a little bit more special to me than the previous one.
It seemed to me that every single nuance was arranged and organized deliThis volume was somehow a little bit more special to me than the previous one.
It seemed to me that every single nuance was arranged and organized delicately. The atmosphere of the city, enigmatic characters, and the menacing sense that I had from the very first page of the novel made me realize how great it is.
There were many political, societal, and philosophical points deep down in the more profound layers of the novel. As you could've noticed, the resemblance between the cube and socialism was something of high significance during the novel. Of course, it's just my interpretation. It might not be true.
At the end of it, I didn't expect it to end like that, I personally think that something was missing, the last piece of the puzzle....more
I think this volume was somehow surreal to me. It triggered something that the previous two didn't. It was like I was venturing to reach the summit ofI think this volume was somehow surreal to me. It triggered something that the previous two didn't. It was like I was venturing to reach the summit of the Tower.
Gothic architecture of the Tower was both perplexed and awe-inspiring to me.
Drawings in this graphic novel are masterpieces, and, moreover, the paintings within the plot of the novel are breathtaking. I would just stop and watch them for a long time like they were the abyss and soak up what my eyes were surprised to see....more
اولین کتاب استاد و پیامبر ادبیات، فیودور داستایفسکی
این کتاب برای من ارزشمند بود بهچن� دلیل:
۱. اینکه اولین جرقه آثار و شاهکارها� بعدی علیالخصو� دورااولین کتاب استاد و پیامبر ادبیات، فیودور داستایفسکی
این کتاب برای من ارزشمند بود بهچن� دلیل:
۱. اینکه اولین جرقه آثار و شاهکارها� بعدی علیالخصو� دوران پسا سیبری هستش. شاید خیلیه� فکر کنن بهعنوا� اولین اثر داستایفسکی که در ۲۰ سالگی نوشته و جوان خامی بیش نبوده زیاد اثر قوی نیس. ولی من فکر میکن� این اثر بهعنوا� اولین اثر همبهلحا� فرم و همبهلحا� محتوا سنگبنا� اساسی و بنیادی سایر آثار داستایفسکی هست.
۲. فرم این داستان بهشیو� نامهنگار� هستش و بهشخص� خوندن نامهها� افراد چه در قالب ادبیات داستانی و چه نامهه� و یادداشتها� واقعی افراد در زندگی رو دوس دارم. حس میکن� زندگی و تمام حسوحا� مربوط بهزندگ� در تکت� کلمات نامه در جریان هست. با اینکه کتاب رو آروم میخوند� و سعی میکرد� روزانه ۳ ۴ نامه بخونم ولی بهشد� چسبید بهم!
۳. داستایفسکی بهخاط� علاقه زیادی که به گوگول داشت، تو این اثر خیلی تحتتاثی� سبک گوگول بوده و یهرما� ناتورالیستی رو رقم زده. حتی در جایی از رمان بیچارگان از "شنل" گوگول سخنی بهمیا� میاد.
خلاصه کتاب: نامهنگاریها� این کتاب بین دو کاراکتر اصلی یعنی "ماکار آلکسییویچ" مرد مسنی که بهدختر� که بسیار جوانت� از خودش بود یعنی "واروارا آلکسییونا" عشق میورزی�. این دو از مصائب زندگی و درد و رنجهای� که روزانه با آن سروکل� میزدن� مینوشتن� و بهقدر� ملموس مینوشتن� که خواننده را با تمام حواس درگیر بدبختیها� خودشان میکردن�.
در سرتاسر کتاب فقر و سختیهای� که انسانها� فقیر و بیچاره متحمل میشدن� بهچش� میخور�. داستایفسکی با ظرافت بهشد� زیبایی تونسته بود زندگی این افراد رو که باهمدیگه یکجا زندگی میکردن� و همه بهنوع� درگیر بدبختیه� و بیچارگیها� خودشون بودن رو بهکلما� تبدیل کنه. نیازی نبود در پطرزبورگ فقیر باشی تا شرایط افراد رو درک کنی، با قلم جادویی داستایفسکی میتون� هرجایی که باشی این حس همذاتپندار� رو باهاشون داشته باشی.
یهنکت� جالبی که تو آثار روسی هست مخصوصا داستایفسکی، این هستش که کارمندان دولت کلا اوضاع خوبی ندارن....more
اول از همه این رو بگم که دوس داشتم مترجم محترم کتاب خانم سلحشور اسم اصلی کتاب رو برای ترجمه یعنی "دختر مدرسها�". یا حداقل کاش دلیل تغییر نام کتاب رو اول از همه این رو بگم که دوس داشتم مترجم محترم کتاب خانم سلحشور اسم اصلی کتاب رو برای ترجمه یعنی "دختر مدرسها�". یا حداقل کاش دلیل تغییر نام کتاب رو ذکر میکرد� که چرا این نام رو انتخاب کردن. حتی با اینکه هزار بار هم عبارت صبح خاکستری تو متن داستان اومده باشه برای من قانعکنند� نیست که جانشین عنوان اصلی کتاب بشه!
ترجمه کتاب ولی از سوی دیگه روان و کمنق� بود.
با مونولوگگوییها� دختر نوجوان طرف هستیم. مونولوگهای� بهلحا� ساختاری قوی بودن ولی بهنظر� پیرنگ داستانی قوی رو در پی نداشتن. ایده اثر و فرم کتاب جالبه، و در کل من مونولوگگوییها� یهفر� رو که با خودش صحبت میکن� یا تو ذهنش داره رو دوس دارم. و اینکه اثر از پیرنگ قوی برخوردار نیس بههی� وجه از ارزش کتاب کم نمیکن�.
دقت و ظرافت دازای در توصیف حالات و احوال دختری نوجوان در جامعه بعد از جنگ ژاپن که جامعه بستها� هم هست و قواعد و چارچوبه� محدودیتها� زیادی رو بهوجو� آوردن که کلیشه "انتظار دختر خوب بودن" بهشد� زیاده خیلی جالبه. از صبحها� خاکستری و ملالآور� مدرسه و کلاسها� خستهکننده� زندگی یکنواخت، طبیعت زیبا ولی ترس از زیبایی آن. همه اینه� بهغنا� کتاب افزوده.
این کتاب رو بیشتر از کتاب قبلی یعنی در باب عشق و زیبایی دوس داشتم ولی در اون حد wow نبود برام.
امتیاز من بهکتا�: ۳ از ۵
"احساسم نسبت به خانوادها� بسیار عجیب بود. اگر از دیگران دور میشدم� بهمرو� در ذهنم کمرن� و کمرنگت� میشدند� تاجاییک� کاملاً فراموششان میکرد�. اما خاطراتم از افراد خانوادها� دائم عاشقانهت� میشدن� و فقط زیباییها� آنه� را به� یاد میآورد�."
وقتی به خانه برگشتم، همه� چراغه� روشن بودند. خانه ساکت بود. پدر رفته بود. غیبتش را آنجا، مانند حفرها� عمیق، حس کردم و همین باعث شد از شدت درد و رنج، به لرزه بیفتم. لباسهای� را عوض کردم و لباس سنتی ژاپنی پوشیدم. بر رُزهایی دست کشیدم که روی لباسها� زیر قدیمیا� گلدوز� شده بودند. بهمح� اینکه جلوی آینه� آرایش نشستم، صدای خندها� از اتاق پذیرایی بلند شد که بنابه دلایلی خیلی عصبانیا� کرد.
"از اینکه بهسرع� داشتم بزرگ میشد� و کاری هم از دستم برنمیآمد� احساس بدبختی میکرد�."
"احتمالاً فردا هم روزی مانند امروز خواهد بود. شادی هرگز به سراغم نخواهد آمد. میدان�. اما بهترین کار این است که با این باور بروم بخوابم که حتماً میآید� فردا حتماً میآی�."
"گاهی شادی یک شب دیرتر از راه میرس�."
"در آرزوی همهٔ چیزهایی بودم که خیلیوق� پیش تمام شده بودند."
"بعضی از ما در افسردگیه� و خشمها� روزانهمان� بهطو� جبرانناپذیر� مستعد انحراف بودیم، مستعد فاسدشدن."
"زیبایی اصیل همیشه بیمعناست� عاری از فضیلت. یقیناً همینطو� است."...more
کتاب در باب عشق و زیبایی اولین کتابی هست که از دازای میخون� و برخلاف جریان عمومی نخواستم اولین اثر از دازای رو با No Longer Human شروع کنم. احتمالا ککتاب در باب عشق و زیبایی اولین کتابی هست که از دازای میخون� و برخلاف جریان عمومی نخواستم اولین اثر از دازای رو با No Longer Human شروع کنم. احتمالا کتاب بعدی هم صبح خاکستری خواهد بود.
این کتاب از دو داستان کوتاه تشکیل شده که کاملا مرتبط بهه� هستند. داستان خانوادها� که اعضای آن سرگرمی جالبی دارند تا از رخوت و ملال فرار کنند. سرگرمی اعضای این خانواده این هستش که داستانسرای� میکن� و هر کدوم از اعضا بخشی از داستان رو مینویس� و روایت میکن�.
نمادهای زیادی در قالب شخصیتها� داستان وجود داره و زبان طنز دازای برای من جالب بود.
ترجمه کتاب هم ترجمه روان و خوبی بود.
امتیاز من بهای� داستان: ۲.۵ از ۵
پ.ن دازای تو همین کتاب از زبون شخصیته� یهداستا� جدید دیگه برای راپونزل خلق کرده بود....more
خیلی نمیخوا� زیادهگوی� کنم! عجب نمایشنامهای� عجببببب نمایشنامهاییییی�!!! خردهروایتهای� اندر روایت اصلی، خردهروایتهای� که هر کدوم بهتنهای� واقعاخیلی نمیخوا� زیادهگوی� کنم! عجب نمایشنامهای� عجببببب نمایشنامهاییییی�!!! خردهروایتهای� اندر روایت اصلی، خردهروایتهای� که هر کدوم بهتنهای� واقعا خوب بودن. خیلی عجیب بود برام کلا اتفاقات نمایشنامه، و بهخوب� تکت� خردهروایته� داخل روایت اصلی ذوب شده بودن و خواننده رو با خودشون غرق میکردن� غرق توی دریای سیاهی و حتی گاها کمدی سیاه انسانی! وجود عناصر روانشناخت� قوی و الهام گرفتن از نظریات فروید هم بهنظ� بسیار جالب میومد. خلاصه که لذت بردم شدیدا! بیشتر از این نمیتون� واقعا چیزی بگم، جز اینکه قراره از این نویسنده خیلی بیشتر بخونم. امتیاز من: ۵ از ۵...more
نزدیک به� ۵ ۶ بار این داستان کوتاه رو بهصور� صوتی از طاقچه با برگردان آقای حسین کارگر بهبهانی و صدای میلاد تمدن، انتشارات ماهآو� در طول ۲ سال گوش دانزدیک به� ۵ ۶ بار این داستان کوتاه رو بهصور� صوتی از طاقچه با برگردان آقای حسین کارگر بهبهانی و صدای میلاد تمدن، انتشارات ماهآو� در طول ۲ سال گوش دادم.
هر بار که داستان رو میشنوم� بیشتر بهقدر� قلم چخوف در نوشتن داستانها� کوتاه پی میبر� و هیچوق� رنگ تازگی خود را نمیباز�.
داستان خیلی ساده راجعب� بحث دو نفر سر موضوعی رخ میده� که سر بهتر بودن حکم اعدام یا حبس ابد شرطبند� میکنن�. وکیل جوان سر اینکه حبس ابد بهتر و انسانیت� از اعدام است حاضر میشو� برای اثبات ادعای خودش ۱۵ سال از عمرش را در زندان بانکداری که فکر میکر� اعدام بهتر است برود.
بیشتر از این نمیتون� چیزی بگم، امیدوارم بخونید یا گوش بدید و لذت ببرید....more
Well, this was my first encounter with Murakami. And I have to say that I loved it. I cherished every single detail that Murakami meticulously wrote wWell, this was my first encounter with Murakami. And I have to say that I loved it. I cherished every single detail that Murakami meticulously wrote without exhausting the reader.
Superficially speaking, it was a novel centring around "Love" that was the main theme but not the only theme of the book. It touched on the political condition of that time and the rebellious university students' anger or even idiocy against some other political parties, which always caused indifference in the main character, Toru, towards them. I also took the writer's point that he was trying to make about the "love, sex, depression, and grief issues" among people, mostly teenagers.
Toru Watanabe, the main character of the novel, heard the "Norwegian Wood" song by "The Beatles," which was being played at the airport. It triggered a memory and brought him back to 18 years ago when he was a 20-year-old guy studying at university.
[Spoiler Alert] When he was 17, he had a friend, Kizuki, who was Toru's best and only friend. And Kizuki's girlfriend, Naoko. They were always together, hanging out, having fun, and being each other's only friends. With the sudden death, suicide, of Kizuki, everything changed. It seems like with his death, he took a part of the living, a crucial part which was necessary to live, away from them to the deepest part of the dead's world.
[Spoiler Alert] Many things happened, Toru led an oddly sad life from then on. He fell in love with Naoko, slept with her, had many one-night stands, met some new people, fell in love with another girl called "Midori," a lively vivacious one, also kind of the opposite of Naoko when you take a profound look at their personality differences. He met Nagasawa, a rich guy who had an exquisite taste in literature, too, and was living in his dorm. He met Reiko, a real friend of Naoko, when they were living in the mental hospital. Her back story was one of the best parts of the book that I really adored and enjoyed.
Now that I'm writing this, Norwegian Wood is being played in the background, and I'm really moved...
P.S: I'm happy that I read English translation. Please, please, if you wanna enjoy reading this book, just read it in English. I'm sure that Persian translators have ruined the book by censorship.
Quotes:
"If you only read the books that everyone else is reading, you can only think what everyone else is thinking."
"What happens when people open their hearts? They get better."
"Nobody likes being alone that much. I don't go out of my way to make friends, that's all. It just leads to disappointment."
"Don't feel sorry for yourself. Only assholes do that."
"But who can say what's best? That's why you need to grab whatever chance you have of happiness where you find it and not worry about other people too much. My experience tells me that we get no more than two or three such chances in a lifetime, and if we let them go, we regret it for the rest of our lives."
"I want you always to remember me. Will you remember that I existed and that I stood next to you here like this?"
"I was always hungry for love. Just once, I wanted to know what it was like to get my fill of it - to be fed so much love I couldn't take any more. Just once."
"No truth can cure the sorrow we feel from losing a loved one. No truth, no sincerity, no strength, and no kindness can cure that sorrow. All we can do is see it through to the end and learn something from it, but what we learn will be no help in facing the next sorrow that comes to us without warning."
"I have a million things to talk to you about. All I want in this world is you. I want to see you and talk. I want the two of us to begin everything from the beginning."
"Letters are just pieces of paper," I said. "Burn them, and what stays in your heart will stay; keep them, and what vanishes will vanish."
"What a terrible thing it is to wound someone you really care for and to do it so unconsciously."
"Only the Dead stay seventeen forever."
"If you're in pitch blackness, all you can do is sit tight until your eyes get used to the dark."
"What makes us the most normal," said Reiko, "is knowing that we're not normal."
"People leave strange little memories of themselves behind when they die."
"Memory is a funny thing. When I was in the scene, I hardly paid it any mind. I never stopped to think of it as something that would make a lasting impression, and I certainly never imagined that eighteen years later, I would recall it in such detail. I didn't give a damn about the scenery that day. I was thinking about myself. I was thinking about the beautiful girl walking next to me. I was thinking about the two of us together and then about myself again. It was the age, that time of life when every sight, every feeling, every thought came back, like a boomerang, to me. And worse, I was in love. Love with complications. The scenery was the last thing on my mind."
"She's letting out her feelings. The scary thing is not being able to do that. When your feelings build up and harden and die inside, then you're in big trouble."...more
اولا که کسانی که کتاب رو میخون� متوجه میشن منظور از اتلاف وقت هیچکار� نکردن هست نه هدر دادن آن.
دوما که بهنظر� بایوقتتو� رو اتلاف کنید، حتی بهغل�!
اولا که کسانی که کتاب رو میخون� متوجه میشن منظور از اتلاف وقت هیچکار� نکردن هست نه هدر دادن آن.
دوما که بهنظر� باید تو این آشفتهبازا� امروزی، روزانه یه quality ME time خاصی برای خودمون داشته باشیم تا بهدو� از غوغای جهان بتونیم اون آرامش درونی خودمون رو حفظ کنیم.
آروم بگیریم دوستان، آرومت� حرکت کنیم، غذا بخوریم، کارامون رو انجام بدیم و ...
بیشتر حواسمو� بهساع� بدنمو� باشه تا ساعت دیوار و گوشی و ...
کتاب مطالبی داشت که قبلا هم دیده و خونده بودم و جدید نبودن، با این حال مطالب جدیدی هم بودن که یاد گرفتم و تحقیقاتی که برای ساپورت این ادعاها میومدن هم جالب بودن. در کل کتاب کوتاهی هستش که پیشنهاد میکن� بخونید.
بهخاط� اینکه معلم هستم، یهسر� پیشنهاداتی که بهمعلم� میدا� رو دوس داشتم و در نظر دارم اجرا کنم تو مدرسه، امیدوارم نتیجه بگیرم.
از حس تنفر از عصیان تا عصیانگری... از کافر خواندن دیگران تا کافر شدن... کتاب عصیان اولین کتابی از یوزف روت بود که سمتش رفتم. خیلی وقت بود که دوس داشتم ااز حس تنفر از عصیان تا عصیانگری... از کافر خواندن دیگران تا کافر شدن... کتاب عصیان اولین کتابی از یوزف روت بود که سمتش رفتم. خیلی وقت بود که دوس داشتم این کتاب رو بخونم ولی اتفاق نمیافتا�. بالاخره کتاب رو خوندم و دوس دارم یهچن� کلمها� راجعب� کتاب بگم.
داستان ما درمورد آندریاس پوم، جانباز دوران جنگ هستش. فردی که بهشد� قانونمن� و تابع حکومت و عدل اللهی هست. فردی که باور داره تمام حوادث دنیا از روی عدل و برابری هستش و هر کسی بهح� خودش میرس�. فردی که باور داره حکومت قدرتی آسمانی هستش که همهچیز� مهیب و شگفتانگی� هست و خللی در کارش وارد نیست. رفته رفته در بستر داستان اتفاقاتی میوفته که تلنگرهای ریزی بهآندریا� پوم وارد میشه. و در نهایت یوزف روت بهنظ� من بهبهتری� شکل تکامل شخصیتی(character development) آندریاس پوم رو پیش میبر� و داستان رو تموم میکن�. نمیخوا� وارد داستان و خلاصه اون بیشا� این بشم، چون با یهسر� ساده تو نت یا حتی ریویوهای خیلی از دوستان میتونی� ببینید که داستان از چه قراره.
قلم یوزف روت برام قلم جالبی بود. در اوج سادگی روایی خیلی از مفاهیم عمیق و زیبا رو لایه لایه اضافه میکر� بدون اینکه خواننده(حداقل خود من) از روایتش خسته بشه.
یهنکت� جالبی که بود و خیلی زیاد دوسش داشتم، این بود که نشون میدا� زندگی انسانه� چطور بهمدیگ� گره خورده و میتون� تو زندگی همدیگه تاثیرات نهتنه� جزئی بلکه حتی شگرفی بذارن. اینکه اتفاقات زندگی فردی مثل آرنولد تو زندگی آندریاس پوم تاثیر گذاشت، یا تغییرات زندگی ویلی که باز تو زندگی پوم تاثیرگذار بود. اینجا بود که بهیا� حرف داستایفسکی کبیر افتادم که میگف� ما در مقابل همه مسئولیت� داریم.
فصل فصل کتاب رو دوست داشتم و دیالوگه� و مونولوگها� زیادی بود که باعث میشد� لحظها� دست از ادامه دادن بکشم و بهفک� فرو برم.
تا قبل از رسیدن بهآخری� فصل کتاب در نظر داشتم ۳.۵ ستاره بدم بهکتا�. آخرین فصل انقدر قشنگ بود و انقدر زیاد دوسش داشتم که کتاب برام شد ۴.۵ ستاره. اصلا نمیتون� توصیف کنم که چی بود و چی شد، دوس دارم خودتون بخونید تا لمس کنید چی میگم.
ترجمه و ویراستاری نشر بیدگل هم که محشر بود....more
اولین اثری هستش که از بختیار علی نویسنده کرد زبان میخون� و میخوا� بگم که خیلی زیاد ازش لذت بردم. از ایده�نمایشنامها� بهشد� خواندنی و تأملبرانگی�!
اولین اثری هستش که از بختیار علی نویسنده کرد زبان میخون� و میخوا� بگم که خیلی زیاد ازش لذت بردم. از ایدها� که برای نوشتنش داشت، از اجرای ایدهاش� از دیالوگها� خیلی خوبی که داشت و پایان قشنگی که داشت.
تصور کنید تو جهانی زندگی میکنی� که بیگناه� جرم محسوب میشه و باید همه شهروندان حس گناهکاری رو تو وجودشون اول ایجاد کنن و بعد روزبهرو� پرورش بدن. اینطوری میشه که حس گناه عمیقی میکن� و بهدنبا� تطهیر گناهاشون میرن. تطهیر گناه هم اینطوری هستش که باید خودتون رو مدیون حکومت، میهن، دین و ... بدونید و در خدمت سیستم باشید تا تطهیر بشید. خیلیه� میگن رمان دیستوپیایی(پادآرمانشهری) هستش ولی من حس میکن� خیلی هم واقعی هستش. با اینکه حین خوندنش خیلی زیاد یاد ۱۹۸۴ میوفتادم. گویا شباهت زیادی بهمحاکم� کافکا داره ولی چون من هنوز نخوندمش نمیتون� قیاسی انجام بدم متأسفانه!
شخصیت اصلی ما مصطفی نام داره که از طرف اداره مبارزه با معضل بیگناه� دستگير میشه و مورد بازجویی قرار میگیر�. و هر چی بیشتر روی بیگناه� خودش پافشاری میکنه� بیشتر زیرذرهبی� حکومت قرار میگیر�. از نظر حکومت همه افراد آزادی اینو دارن که نوع گناه، شاهد، نوع مجازات و ... رو خودشون انتخاب کنن و بهای� ترتیب حکومت احترام زیادی بهاص� آزادی انسان قائل میشه! همینجا میشه فهمید که حکومتها� توتالیتر(بختیار علی در مقدمه خیلی مفید و غنی کتاب صرفا از فاشیسم اسم برده ولی بهنظر� محدود بهفاشیس� نمیشه و تمامی حکومتها� تمامیتخوا� ر� شامل میشه) چطور آزادی رو تهی از معنا میکن� تا زندگی انسانهار� هم تهی کنن. مصطفی هیچجور� زیربار گناه دروغین و گناه نکرده نمیره. و رفته رفته میبین� که چطور حتی نزدیکتری� افراد زندگیش هم زیربار گناه میرن و سیستم رو میپذیر�. پایان کتاب رو نمیخوا� اسپویل کنم، دوس دارم خودتون بخونید و لذت ببرید از نمایشنامه. دیالوگها� خیلی جذاب زیادی داشت که باعث میشد برای برادرم بخونم باهاش بحث کنم درموردشون. ترجمه آقای حلبچها� هم بهزیبای� تونسته بود حسوحا� نمایشنامه رو منتقل کنه.
پ.ن: بختیار علی خودش دربارهٔ ایدهٔ نمایشنامها� اول کتاب تو بخش مقدمه میگه: «باید بگویم یک روز وقتی که داشتم ترجمهٔ آلمانی یکی از کتابهای� را، که مجموعه مقالاتی بود، با متن اصلی مقایسه میکردم� در یکی از مقالات آن کتاب که دربارهٔ شاهد در دوران بعث بود، جملها� سببِ درنگم شد. در دوران بعث فردی که زندانی میش� به شدت تحت شکنجه قرار میگرف�. شکنجها� فقط به این خاطر نبود که دیگران را لو بدهد، بلکه به این خاطر بود که به گناهان خود اعتراف کند. اگر کسی به گناهانش اعتراف نمیکرد� احتمال آزادیا� بسیار زیاد بود. بزرگتری� شاهدِ متهم باید خود متهم میبو�. شهادت دیگری از قدرت و توانایی شهادت خودِ متهم برخوردار نبود. خیلیه� که شکنجهه� را تحمل نمیکردند� باید برای خود جرمی میساختن� و به آن اعتراف میکردن� تا از شکنجه رهایی یابند. این نوع برخوردِ بعث، نشاندهنده� جوهر کار قدرت در جوامع ماست. در حقیقت اینکه جامعه و قدرت و رسانه ابزارهای بزرگ القای احساسِ گناه هستند، سراپای زندگی ما را در بر گرفته است. این آغاز سادهٔ بهوجودآمد� ایدهٔ نمایشنامه بود.»
امتیاز من بهای� نمایشنامه: ۴ از ۵
"در گفتگو با خود، هنگام حرف زدن در تنهایی، عمیقتری� نوع دیالوگ را به وجود میآوری�. زیرا فقط هنگام حرف زدن در تنهایی است که برای یک شنوندهٔ حقیقی حرف میزنی� که از او هراسی نداریم."
"آدم سرگردان، جهتی ندارد. او غریبی است که مدام پیِ جایی میگرد�."
"احساس بیگناه� از آنج� سرچشمه میگیر� که دستها� از زیر بار هر مسئولیتی شانه خالی میکنن� و همهٔ طیفها� دیگر جامعه را گناهکار میدانن�. شماری از انسانه� دچار این غرور میشون� که پاک هستند و نگاه از بالا پیدا میکنن� و مردم را گناهکار میدانن�."
"تنهایی کاری میکن� انسانه� بر باورها و عقاید خود پافشاری کنند، اما اگر انسان همدمی داشته باشد راحتت� عقایدش را تغییر میده�."
"کار ما این است اگر کسی نتوانست گناهکار بودن خود را تشخیص دهد، کاری کنیم که به آن تشخیص برسد. اگر هم کسی نتوانست گناهان خود را به وضوح ببیند، گناهی میسازی� تا کمکش کند احساس گناهکاری را در خود بیابد."
"دولت مسئول مجازات است، دولت خود نمیتوان� گناهکار باشد."
"اولش هیچ احساس گناهی نمیکردم� حالا میپرس� گناه چیست؟ آیا هرگز پا روی مورچها� نگذاشتهام� گیاهی را زیر پا له نکردها� یا نهالی را نشکستهام� نانی را تکه نکردها� و بیآنک� بخورم پرتش نکردهام� خوردن گوشت آنهم� جانور گناه نیست؟ درست کردن بچه برای این جهان پلید گناه نیست؟"
"پرسش من این است چرا انسان احساس اطمینان میکن� وقتی که میفهم� دیگران هم گناهکارند؟ چرا از دیدن گناهکاران لذت میبریم� چرا هر چه شمار گناهکاران بیشت� باشد، ما خوشبختت� میشویم� شاید دلیلش این باشد که گناه سبب میشو� احساس کنیم شبیه هم هستیم. تفاوت بزرگی میان ما نیست. گناه ما را به گروهی انسان تبدیل میکن� که یکدیگر را نگاه میکنیم� به یکدیگر میخندیم� هر کس از ما هم وقتی تنها میشو� و به اتاقی میرو� و به آینها� مینگرد� آرزو میکن� گریه کند."
"اما اینک� احساس دَین نمیکنی� سبب میشو� احساس گناه نداشته باشید. من وقتی برای نخستین بار احساس کردم دَینی به گردنم است که باید آن را اَدا کنم، تازه فهمیدم احساس گناه یعنی چه."
"اگر انسان همدمی داشته باشد راحتت� عقایدش را تغییر میده�."
"خیلی وقته� کار قدرتمندان این نیست که ما را به برده تبدیل کنند، تهی کردن آزادی از معنای خویش، برای بیمعن� کردن زندگی کفایت میکن�."...more